دو سه روز گذشت و امیر همکار پدر شده بود.پوریا پیام های عجیب و بی معنی میفرستاد ولی بعد از اون روز دیگه همو ملاقات نکردیم تا موقعی که برای شب نشینی به خونشون دعوت شدیم.از رفتن نگران بودم دوست نداشتم اون شب حظور داشته باشم اما هر بهونه ای تنها باعث میشد اعصابم به هم بریزه من ماجرا رو به هیچ کس نگفته بودم.منظورم تنها پدر نیست.حتی اگر یکی از اعضای خانواده میفهمید پوریا تاوان اشتباهش رو میداد. جمعه شب دعوت بودیم.شنبه امتحان داشتم پس بهانه ی خوبی بود که من به مهمونی نرم.اما چه میشد کرد هزار تا دلیل و بهانه دیگر اورده شد که رفتم.اولین بار توی عمرم بود که تک تک مانتو هایم را بررسی کردم و بعد انتخاب کردم.تا جایی که تونستم درس خوندنم طولانی کردم که دیر تر بریم تنها به شام برسیم.این رفتار من حسابی پدر عصبانی کرده بود و هر دو با ناراحتی رفتیم. من استرس داشتم و نگران و دلواپس بودم حالم بد بود من اینجور مواقع یا باید یک عالمه غذا بخورم یا ساعت ها اروم بخوابم تا حالم بهتر بشه.اما بهتر شدن حالم غیر ممکن بود. وقتی رسیدم مثل همیشه با مهمان نوازی زن عمو روبه رو شدم.لبخندی که به سختی روی لبم داشتم تک تک عصب های بدنم را به کار انداخته بود تا اشکم سرازیر نشود روی مبل گوشه پذیرایی نشستم و مشغول دانلود کردن اهنگ شدم. نگاه های پوریا را به راحتی حس میکردم. موقع شام نگاهی به اطراف کردم پوریا نبود!نگرانی من بیش تر شد.اخرای شب بود.پیامی به پدر دادم و گفتیم "بریم"پیامم در حال ارسال بود که پوریا با یک دسته گل بزرگ اومد.همه اعضای خانواده به من نگاه کرده بودن که با دیدن پوریا ناخواسته بلند شده بودم و بهش نگاه میکردم.پوریا تا فاصله یک قدمی من قرار گرفت به چشمام نگاه میکرد و نفس هایش را منظم میکرد.نگران بود ولی نه به اندازه من.سرش را بلند کرد و محکم ایستاد و صدایش را بلند کرد و واضح گفت 

_با من 

صدایش پایین امد تا جایی که فقط خودمان دو تا میشنیدیم ادامه داد

_ازدواج میکنی؟…

قبلم سر جایش نبود ضربان قلبم را در گلویم حس میکردم.نفس هایم سنگین شده بود.چشمانم جایی را نمیدید.پاهایم سست شده بود.جان از تنم رفت.جهان را در ان لحظه دیدم حس میکردم لحظه ی مرگم فرا رسیده. گوش هایم صدا ها را نمی شنیدند لب هایم توان کلام نداشتند. ناگهان سیلی پدر که به پوریا زده بود باعث شد خودم را جمع و جور کنم. کیفم را برداشتم و با عصبانیت در را بر هم کوبیدم و رفتم.