از اون جا بیرون زدم.هوا حسابی سرد بود سرمای هوا دندان هایم را بر هم میزد این قدر سریع قدم بر میداشتم که وقتی سر کوچه بودم تازه پدر داشت سوار ماشین میشد.مسیرمو کج کردم و رفتم توی کوچه پس کوچه.میخواستم تنها باشم.خیلی تنها.نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده همه چیز سریع پیش رفت.خیلی زود بزرگ شدیم.گذر زمان بازی های بچگیمون تموم کرد.خنده هامون کل کل های تکراری و مسخره.کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم کاش هیچ وقت عاشق نمیشدم کاش هیچ وقت نمیرفت و دو سال جدایی بکشم.دست کم کاش هیچ وقت نمیامد دنیا چقدر بی رحم است.خیلی بیرحم.گوشیمو توی دستم فشار میدم.چند باری زنگ خورده بالاخره جواب میدم.

_الو بابا.بزار تنها باشم 

منتظر جواب نمیمونم و قطع میکنم.میدونی خوبی این شهر چیه ؟اینکه حتی شب های روشنی داره.اینکه تا ساعت سه و چهار ماشین ها خیان هارو شلوغ کرده.توی مسیر به چشم های خودم که در چشم های پوریا گم شده بود.به اینکه تا ارزویم یک قدم مانده بود.فکر میکنم.به اینکه چقدر راحت رفتم.قسم میخورم این پوریا را بخشیدم بعد از دو سال امد و عاشقم کرد و رفتم من انتقام نگرفتم.من …من فقژ از پوریا میترسم.از رویایی زندگی ام میترسم.

_ملیکا 

صدای پوریا بود 

_ملیکا وایسا 

_خواهش میکنم 

میدود و به من میرسد 

در کوچه باغ های شیراز.کوچه پس کوچه هایی با دیوار های گلی.با روشنایی کمی از فانوس قدیمی و خراب انتهای کوچه 

جای سیلی روی صورتش مشخص است.

من گریه نکردم.حتی یک قطره.فقط یک بغض معمولی گلویم را میفشارد.بی احساس وسط کوچه می ایستم و به سمت پوریا میچرخم.

سرم را بلند میکنم.بی احساسم.به پوریا.به خودم.به پدر.به دنیا.درست مثل بی احساسی مادرم به من.هر بار که اسمش را میگویم اشک در چشمانم جمع میشود اما اینبار من به بی احساسی خودم به خودم چشمانم تر میشود.

حرف میزن.ارام و شمرده 

_پوریا …دیر اومدی.خیلی دیر 

_تو از هیچی خبر نداری 

_میدونم.برای همین هم هنوز اینجام 

_میتونم برات توضیح بدم 

_نمیخوام بشنوم 

سرم را میچرخانم تا بروم و نباشم.پوریا مچ دستم را با یک دست میگیرد و دوباره به من نگاه من.بلند,واضح,شفاد داد میزنم 

_دستت هیچ وقت به من نخوره 

دستم را رها میکند جلوی مسیرم می ایستد به چشمانش زل میزنم دستانش را بالا میبرد.صدای مردانه اش بلند میشود.بلند تر از فریاد هایی که شنیدم.

_من به خاطر تو رفتم.به خاطر تو زندگیم نابود شد