تا طلوع افتاب در همان کوچه بودیم.تمام شب کنار هم تا صبح بیدار بودیم.هوا خیلی سرد بود.خیلی خیلی سرد.

نزدیک های صبح زانو هایم را بغل کردم و خوابیدم  چند دقیقه ای همانطور خواب بودم.

چشمانم که باز شد.

خبری از نور مهتاب نبود.

خبری از کوچه تاریک 

نگاه پوریا نبود 

اشک های من نبود 

کنار هم بودن نبود 

پوریای من نبود.

پوریای من…

لبخندی میزنم.چقدر این کلمه را دوست دارم.پوریای من …

آهی از افسوس و نا امیدی میکشم و بلند میشوم.دستم را بی دیوار تکه میدم لنگان لنگان به راه افتم.

انتهای کوچه امیر را میبینم.جلو می اید پالتویش را بیرون میاورد و روی دوشم می اندازه.

مرا تا خانه میرساند و میرود.ورودی ساختمان روی پله ها مینشینم و فوتبال پسر بچه ها را نگاه میکنم.

 اخر های بازیشان بود من هم مینشینم همان جا 

بوی عطر امیر روی پالتوش پر بود.

عطرش تلخ بود.

فردای ان روز رفتم خونه عمو و سراغ پوریا را گرفتم.جواب سر بالا شنیدم و از انجا بیرون زدم.از سر ناچاری مسیر را به دانشگاه کج کردم.توی محوطه دانشگاه روی چمن ها نشسته بودم.کلاس نداشتم و منتظر یک اتفاق بودم.

تمام روز انجا بودم.

فردا ان روز امتحان داشتم. پدر چند تا مهمان داشت.برای درس خواندن پیش مانیا رفتم هر کاری کردیم غیر از درس خواندن.

صبح با هم به دانشگاه رفتیم.برگه هارا با تقلب نوشتیم و از سر جلسه بلند شدیم. بعد از امتحان برای جشن تمام شدن ترم اول قرار گذاشته بودیم برویم خرید.سوار ماشین شدیم.امیر به شیشه ی ماشین زد .پیاده شدیم و سلام کردیم.امیر گفت میخواد باهام حرف بزنه.تنها.

گفتم 

+بفرمائید.

گفت

_پس میشه ماهم با شما بیایم توی مسیر 

میگم 

+ما هم؟؟

پوریا را میبینم که  با فاصله زیادی ایستاده

 امیر میگوید 

_من و پوریا 

مغزم تنها سوال طرح میکند.سوال های بدون جواب.قبول میکنم.پوریا جلو می اید و سلام میکند.سویچ را به پوریا میدهم تا او رانندگی کند و من و مانیا میخواهیم صندلی عقب بنشینیم که امیر از من میخواد اون عقب باشه تا برای حرف زدن راحت تر باشند.

کل شهر را زیر پا میگذاریم.تمام مدت ساکت میمانم و حرف نمیزنم.حرفی نمانده.

من مجبور به مرگ بودم …

مرگ زندگی کردن و محکوم به زنده ماندن …