روز ها سخت و شب ها خیلی با گریه مرگ خاطرات بود .زندگی ام در سکوت میگذشت.یک هفته تمام از اتاق بیرون نیامدم.بعد از ان یک هفته لعنتی تمام خوابگاه ها را گشتم و بالاخره کار هایش را کردم.وسایلم را جمع کردم.از ان شب به بعد هیچ یک از اعضای خانواده را ندیدم.پوریا برگشته بود.پدر سراغم را میگرفت 

کل خانواده از من متنفر بودند 

و 

من 

روز هایم را 

به بهترین 

شکل 

کنار 

امیر میگذراندم.پا روی تمام باورهایم گذاشته بودم. روز هایم و لحظه های کنار امیر میگذشت.

با امیر برای هم رویایی ساخته بودیم.به همه چیز ریز به ریز و با دقت فکر میکردیم.رویایمان با هم بودن بود.

دور از هیاهوی ادم ها 

میخواستیم خودمان باشیم 

من و امیر 

یا به قول خودش "ما" من بودم و امیر و یک دنیا ارزو برای زندگی مان 

امیر چند بار بدون اطلاع من به سراغ خانواده ام رفته بود 

ولی هربار …

فراموشش کنیم.مشکلات بزرگتری از رفتار ها بود.

امیر چند روزی سراغم را نگرفت.دانشگاه نیامد.تلفنش خواموش بود.

تا بالاخره از دوستانش شدیدم که به شهر خودش برگشته بود.

بدون خداحافظی رفته بود.مثل پوریا.مثل من.مثل کودکی ام.مثل لحظه های با هم بودنمان

روز ها میگذشت و من بد تر بالاخره با اتفاقات اطراف به خانه برگشتم.دانشگاه نرفتم و انتقالی گرفتم شهر امیر.تمام شهر را گشتم و فهمیدم کل خانواده اش هم از انجا رفته بودند.

چقدر ساده و بی ریا تنها شدم با حرف های پدر اطرافیان شست و شوی مغذی شدم. رضایت به خواستگاری رسمی دادم تمام فانتزی هایم را داشت

واقعا هر چه را که میخواستم در او میدیدم.

بهانه ای برای مخالفت نیافتم

تا به خود امدم با سامیار ازدواج کرده بودم.

بدون هیچ علاقه ای 

تمام کار هارا با سرعت پیش برده بودند تا همه چیز را دوباره به هم نزده بودم.

من سامیار را برای فراموش کردن امیر میخواستم.

این مردم از من چه هیولایی ساخته بودند