فصل اول باورت نشد :)

خیره جفت کفش های کتانی اش قدم برمیداشت.

زاویه دیدش تنها کفاش هایش و سنگفرش های خیابان بود اگر هم میخواست،قادر به تماشای دیگر جایی نبود هرکجا که چشم میچرخاند   گذشته شادش را میدید خنده های زیبایشان رامیدیدکه حاله ای از اشک درپوشی میشد برای ندیدن ادامه صحنه هایی از گذشته... 

نفس هاشو با صدا بیرون فرستاد،دستاشو از داخل جیب سوئیشرت مشکی اش بیرون اورد کلاهش مقداری جلو تر کشید موهایش به سمت داخل روانه کرد با دست سمت راستش بند کوله پشتی اش را گرفته بود ودست دیگرش در جیب بود. توجهش جلب دستان ظریف و کشیده خودش شد  ناخن هایش بلند بود اما سوهان بهشون نکشیده بود ولی خب هنوز نامرتب نشده بودن دستشو به ارومی بالا اورد جلو دهانش "هااا" وبه ارامی در جیبش فرو برد به ارامی لب میزد با موسیقی که درحال پخش بود موهایش گویا در برابر تازیانه های سرد باد طاقتشان طاق شده بود ازادانه به بیرون می امدند در صورتش که بخاطر سوز سرما بی حس شده بود پخش میشد. تمام تلاشش در این بود بدون هیچ جلب توجه به مسیر بی هدف خودش  ادامه بدهد خسته از تماس های پی در پی زهرا و ریجک کردن تماس هایش 

-اوهم خبر داره که من کسیو ندارم نگرانمه

بیخیال گوش دادن موزیک و شکنجه بیشتر قلبش شد تلفن همراهش خاموش کرد. با این که هوا سوز سرمای نسبتا شدیدی داشت پیدا میکردولی دیگر زانو هایش اورا همراهی نمیکردند به سمت نیمکتی که در نزدیکی مسیرش که در ابتدای پارکی بود رفت. به ارامی گوشه نیمک خزید دسته از جوان هامقداری دور تر از او دور اتشی که درست کرده بودند ایستاده بودن کالاهش مقداری جلوتر کشید که ناگهان کسی متوجه دختر بودنش بیچاره بودنش نشود سربه زیر انداخت در خود جمع شد سرش داخل گردنش فرو کرده بود اهی کشید   نفس های گرمش به گردنش برخوردکرد بعد از این همه حجوم هوای سرد به تنش اکنون هوای گرم نفس هایش حس متفاوتی به او بخشیده بود حسی به شیرینی اولین حس های زندگی توسط اولین هاصدای قدم های کسیو میشنید که داشت به او نزدیک میشد صدا از پشت سرش می امد به ارامی به کلاهش دست زد دستانش به داخل جیب هایش فرو برد صدای پاها دیگر قطع شده بود. زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت که متوجه پسری شد دست در جیب شلوار پارچه ای اش کرده، نا خواسته ترسی به جانش حمله کردبیش تر در خود فرو رفت تنها پاها وکفش های الستار براقش را میدید که اکنون درحال ریتم زدن بر روی زمین بود  کوله پشتی اش روی پاهاش بود در گوشه ترین نقطه نیمکت نشسته بود که همین باعث شد آن کنارش روی نیمکت بشیند

+ببینم یه آزرا مشکی رنگ ندیدی بیاد؟!

اوضاع حالش متشنج شده بود نمیداست چه کند سکوت بر هر عکس العملی ترجیح داد 

+هعی.. نکنه عملی هستی ؟؟

متوجه دستانش که قصد داشت به او برخورد کند شد تکانی به خود داد که پسر دست کشید

+خوبه قری به خودت دادی فکر کردم مردی. و قاه قاه شروع کرد به خندیدن

+هی داش چرا حرف نمیزنی؟ دیگه باورم شد عملی هستی 

 به ارومی جوری که پسری که دیگر داشت همسان با نیمکت میشد که بتواند از پایین،چهره داش عملی که روی نیمکت نشسته است. از زیر کلاه ببیند ،که دستش را از جیبش بیرون اورد کوله اش گرفت سریع از جایش برخواست سریع و شتابان درحال دور شدن بود لحظه ای به عقب نگاه کرد که کلاهش از سرش پایین افتاد و چهره اش معلوم شد ابریشم های مشکی موهایش درصورتش پخش شد سریع موهایش را کنار زد کلاهش بر سر کرد

پسر که از حرکت سریع و ناگهانی ان عملی جا خورده بود صاف در جایش نشسته بود درحال تماشای رفتن او شد  اصلا استیل بدنش به یک معتاد و ناتوان نمیخورد ناگهان چهره شخص را دید ولی خب نه کامل ولی از موهای بلندش و اندامش متوجه شد که او یک دختر استدیگر از دایره دید او خارج شد لحظه ای به خود امد به سمتش دوید . هزاران سوال درموردش به ذهنش رسید 

+ساقی بود؟ عملی بود؟ ولی نه عملی نبود وگرنه توان راه رفتن نداشت چه برسه به دویدن اون هم به سرعت. ولگرد خیابونی بود؟

ولی خب سکوتش چه بود؟! سعی در پنهان کردنش چی بود؟!

شایدم از خانمه فراریست 

تمام این سوال هارا هنگامی که درحال طی کردن مسیر بود در ذهنش نقش میبست 

فایده نداشت. موبایلش از جیبش بیرون اورد بعد از شنیدن چند بوق صدای جواد داخل موبایل پیچید 

-الو رامین نزدیکم دارم میام 

+پسر زود باش منجمد شدم. 

با بوقی که جواد زد به عقب برگشت سریع سمت .ماشین رفت سوار شد

+سلام پسر کجایی؟

-باو مگه دافا میزاشتن بیام دیگه حوصلمم رفته بود انتالیا

+اره جون همون دافا معلومه 

-باش حالا تو باور نکن

+میگم وقتی می امدی کسیو پیاده رو ندیدی تیپ مشکی با یه کوله پشتی؟

-اممم...نه.. دقت نکردم  خب حالا چی شده جیب بره ؟

رامین جریان برای جواد تعریف کرد 

-حالا نکنه عاشق ان شراره های اتش که از دور در هوا چرخیده شدی منظورم موهای بانو هست که تازه متوجه جنسیتش شدی شروی کرد به خندیدن بر روی فرمان ماشین ضربه ای زد 

-اه حرف زدن باتو هم فقط مسخره کردن خود آدمه دیگر چیزی نگفنتد ادامه مسیر ساکت بودن جواد رامین به خانه اش رساند خودش هم به سمت خانه اش رفت اما هنوز رامین فکرش درگیر دختر مقموم و درحال فرار بود