اخرین روز که میشود حرف زد

خب 

سه ماه تا بستون تموم شد  .درکنار خنده و گریه و  شیطنت هاش 

کنارتون بودم و کنارم بودید.

با بهترین ادم های دنیا اشنا شدم.بهترین لحظه ها رو توی بیان گذروندم.

توی این مدت از روز مرگی هام نوشتم.از حس و حالم.از جمله های کوتاهی که به ذهنم میرسید و تنها شنونده ای که داشت بیان بود.امروز میخوام تمام وقت بیام وبلاگ هاتون 

شرمنده توی این مدت بهتون سر نزدم ولی شما لطفتون ازم نگرفتید و بودید 

یه چالش میخوام راه بندازم که توی پست بعد میگم چون نمیخوام زیاد بنویسم:))

توی این سه ماه و  یک سالی که توی بیانم اگر دلخوری هست حلال کنید 

اگر به وبم اومدید و نشد بیام ببخشید 

اگر حرفی شوخی تفاوت نظری داشتیم و بحث کردیم امیدوارم کدورتی نمونده باشه 

اگر حرفی هست با کمال میل میشنوم 

توی ذهن همه حرف هایی هست که نزدیم.موقعیت بود و نگفتیم.شاید این اخرین باریه که بتونم به حرف هاتون گوش کنم.

حالا این حرف ها برای چیه.توی مدارس قطعا هستم.اما کم تر خیلی کم تر شاید.بعد هم تابستون شلوغ و کنکور.انشاالله اگر خدا بخواد بعد هم دانشجو.پس امروز میشه اخرین روزی که بدون دغدغه درسی هستم ^_^

از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است 

مرسی که وقت گذاشتید و پست به این طولانی خوندید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    بد هم که باشی کسی که برات جون میده باید براش جون بدی

  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    خیلی راحت ^_^

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    عاشورا

    عاشورا حسینی را به تمام مسلمین جهان تسلیت میگویم 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    شاید من و وماجده شمارا مزدوج کرده باشیم:)عنوان خود را بیابید و زود خود را بردارید خخخخخخخخخخ

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    حوصلم سر رفته:(

    حوصلم سر رفته 

    ولی یه به درک خاصی تو چشماتون میبینم

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    یه سوال حرفه ای

    همسایه نتش رمز نداره وصل شدم کار اشتباهیه؟؟

    من که اینطور فکر نمیکم خخخخخخخخخخخخخخخ

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    خستگی خیعلییییی زیاد

    خستمه 

    اگر بخوام بخوام باید یک ساعت بخوابم دوباره بلند شم 

    حالا این یک ساعت استرس اینو دارم زود بیدار بشم که دیگه کلا خوابم نمیبره 

    بدنم درد میکنه 

    سرم درد میکنه 

    یک عالمهههههههههههههههههههه کار داریم 

    هنوز ماشین خالی نکردیم 

    کار های نذر مونده 

    گریهههههههههههه 

    یکی بیاد کمک 

     یکی نه همتون بیایید 

    :'(





    تا دوازده بیش تر نت ندارمممممممممممممممممممممممم 

    میره تا پونزده مهر ماه 

    گریهههههههه 

    (البته بسته میگیرما خخخخخ)

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    اتفاق مهم در بیان

    هیچ اتفاقی نیوفتاده 

    گفتم بیایی پست ببینید






    شما ها خجالت نمیکشید؟

    واقعا که 

    حالا من نباشم پست بزارم نبایید بیایید به وبلاگم سر بزنید بازدیدش نخواب؟

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    نیمی از فصل شش ایینه

    روز ها سخت و شب ها خیلی با گریه مرگ خاطرات بود .زندگی ام در سکوت میگذشت.یک هفته تمام از اتاق بیرون نیامدم.بعد از ان یک هفته لعنتی تمام خوابگاه ها را گشتم و بالاخره کار هایش را کردم.وسایلم را جمع کردم.از ان شب به بعد هیچ یک از اعضای خانواده را ندیدم.پوریا برگشته بود.پدر سراغم را میگرفت 

    کل خانواده از من متنفر بودند 

    و 

    من 

    روز هایم را 

    به بهترین 

    شکل 

    کنار 

    امیر میگذراندم.پا روی تمام باورهایم گذاشته بودم. روز هایم و لحظه های کنار امیر میگذشت.

    با امیر برای هم رویایی ساخته بودیم.به همه چیز ریز به ریز و با دقت فکر میکردیم.رویایمان با هم بودن بود.

    دور از هیاهوی ادم ها 

    میخواستیم خودمان باشیم 

    من و امیر 

    یا به قول خودش "ما" من بودم و امیر و یک دنیا ارزو برای زندگی مان 

    امیر چند بار بدون اطلاع من به سراغ خانواده ام رفته بود 

    ولی هربار …

    فراموشش کنیم.مشکلات بزرگتری از رفتار ها بود.

    امیر چند روزی سراغم را نگرفت.دانشگاه نیامد.تلفنش خواموش بود.

    تا بالاخره از دوستانش شدیدم که به شهر خودش برگشته بود.

    بدون خداحافظی رفته بود.مثل پوریا.مثل من.مثل کودکی ام.مثل لحظه های با هم بودنمان

    روز ها میگذشت و من بد تر بالاخره با اتفاقات اطراف به خانه برگشتم.دانشگاه نرفتم و انتقالی گرفتم شهر امیر.تمام شهر را گشتم و فهمیدم کل خانواده اش هم از انجا رفته بودند.

    چقدر ساده و بی ریا تنها شدم با حرف های پدر اطرافیان شست و شوی مغذی شدم. رضایت به خواستگاری رسمی دادم تمام فانتزی هایم را داشت

    واقعا هر چه را که میخواستم در او میدیدم.

    بهانه ای برای مخالفت نیافتم

    تا به خود امدم با سامیار ازدواج کرده بودم.

    بدون هیچ علاقه ای 

    تمام کار هارا با سرعت پیش برده بودند تا همه چیز را دوباره به هم نزده بودم.

    من سامیار را برای فراموش کردن امیر میخواستم.

    این مردم از من چه هیولایی ساخته بودند 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • شنبه ۲۴ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه