۸۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

میخوام وبلاگ بزنم

میخوام وبلاگ بزنم 

نویسنده میخوام 

اونم همیشگی و فعال 

اگر دوست داشتید بگید تا بقیه مطلب بگم بهتون 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    چالشششششش دارمممممم

    چالش دارم هوررررررااااااا 

    اقا امروز سی و یک شهریور نود و هفت روز شنبه و اخرین روز تعطیل 

    فردا اگر مدرسه هستید 

    ''گریهههههههههههههههه "یه پست در این باره بزارید.از حالتون.از خرید مدارستون عکس بگیرید.فردا رپز اولی که دوستات میخواید ببینید فیلم بگیر 

    اگر داتشجو هستی از خوابگاه عکس بگیر و حس و حالش بگو.از استاد ها و فضای دانشگاه 

    اگر دیگه این ها از سرتون گذشته یه خاطره خیلیییی خوب از دبستان بگو.از روز اولی که رفتی کلاس اول و … 

    اگر هم کنکوری هستید خدا شاهده از شما توقع ندارم شما برید دنبال زندگی خخخخخ شوخی کردم شما ازادید از هرچی دوست دارید پست بزارید 






    #چالش مدرسه ملینا^_^













    هر کسی هم شرکت کرد لینکشو برام بفرسته ادامه پست قرار بدم ^_~

    از دنیای کامپیوتر و ارامم و موسیو و فتل فتلیان و پریسا و یگانه استاد بزرگ و ماجده(اگر هست ) دعوت میکنم^_^

    اگر این ها دوست داشتند میتونن بقیه رو هم دعوت کنند 

    پ.ن:یه سر به پست قبل بزنید 

    پ.ن:ادامه فصل ایینه هم گذاشتم:)



    افرادی که تا کنون شرکت کردند:)

    ابجی جانم ماجده 




    خواهرم پریسا جان 



    خانوم فرزانه جانم

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    ادامه فصل شش ایینه

    سامیار برای فراموش کردن گذشته ام کافی بود.من ’من بودم و سامیار امیر.هر بار که دستانم را میگرفت چشمانم را میبستم و دست های امیر را حس میکردم.دستانی که گرمی اش به اندازه پالتویی که بردوشم انداخته بود گرم بود.سامیار شاید دغدغه های ماهارا نداشت.اما در زندگی اش کم زجر نکشیده بود.مثل دوست بودیم.دوتا دوست معمولی.بعد از عقد تنها صمیمیتمان دستانش بود که چانه ام را با دو انگشت اشاره و شصتش میگرفت و سرم را تکان میداد لبخند میزد و مرا بانو میخواند. برعکس زوج های دیگر  به جای سینما و خرید در کتاب خانه های شهر وقت میگذراندیم.

    چقدر علایقم با سامیار یکی بود.همین هم مرا میترساند.

    گوشه ی شهر پارک ارامی پیدا میکردیم و قدم میزدیم. لبه ی جوب ها راه میرفتیم و با صدای بلد میخندیدیم.با پسر بچه های کوچه مادر بزرگش فوتبال بازی میکردیم.اخر هفته را هم کوله میبستیم و میرفتیم به دل کوه.

    ان روز شروع کرد به حرف زدن و درد و دل کردن.از زندگی اش.از تمام خاطراتش.همه چیز را فهمیده بودم.اینکه چرا کم حرف است.اینکه چرا با اشک درون چشم میخندد.اینکه چرا موهایم را هم دوست دارد هم بدش می اید .

    سامیار مدت ها قبل از دیدن من عاشق دختری,شده بود.بهترش میشود عاشق هم شده بودند.میگفت او را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود.دختر سرایدار بوده.یک سال و نیم زمان میبرد که دخترک عشق سامیار را باور کنه.به قول خودش عشق در یک نگاه هم عالمی دارد.خانواده دختر که میفهمند مجبور به ازدواجش میکنند.عشق سامیار از ان شب عروسی به بعد هرگز یکدیگر را ملاقات نکردند

    در تمام مدتی که داشت از اتفاقات بینشان میگفت انگار دارد خاطرات من را میگوید خاطرات من و امیر.هیچ حرف نزدم و تا حرفش تمام شود.روی تخته سنگی نشتیم و داشتم از بالای کوه به گوشه هایی از جهان نگاه میکردم که میتوانستم با امیر قدم بزنم.حرفی نزدم تا اینکه کنارم نشست.نگاهش را روی گونه ام حس میکردم.سرم را که برگردادم گونه اش خیس بود.از ان لبخند های اجباری ام زدم و با گوشه ی شالم گونه اش را پاک کردم.حس میکردم مادر پسری هستم که هم بازی هایش توپش را از او.گرفته اند من هم باید ارامش کنم.

    من هم تمام ماجرا را گفتم.پوریا را گفتم که چقدر دوستش داشتم اینکه چطور رفت.بعد از دوسال با چه ماجرا هایی امد  .امیر را.عشق بینمان خاطرات و اتفاقات را گفتم.

    پلک که زدم گونه من هم خیس شد







    چالش پست قبل هم سر بزنید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    اخرین روز که میشود حرف زد

    خب 

    سه ماه تا بستون تموم شد  .درکنار خنده و گریه و  شیطنت هاش 

    کنارتون بودم و کنارم بودید.

    با بهترین ادم های دنیا اشنا شدم.بهترین لحظه ها رو توی بیان گذروندم.

    توی این مدت از روز مرگی هام نوشتم.از حس و حالم.از جمله های کوتاهی که به ذهنم میرسید و تنها شنونده ای که داشت بیان بود.امروز میخوام تمام وقت بیام وبلاگ هاتون 

    شرمنده توی این مدت بهتون سر نزدم ولی شما لطفتون ازم نگرفتید و بودید 

    یه چالش میخوام راه بندازم که توی پست بعد میگم چون نمیخوام زیاد بنویسم:))

    توی این سه ماه و  یک سالی که توی بیانم اگر دلخوری هست حلال کنید 

    اگر به وبم اومدید و نشد بیام ببخشید 

    اگر حرفی شوخی تفاوت نظری داشتیم و بحث کردیم امیدوارم کدورتی نمونده باشه 

    اگر حرفی هست با کمال میل میشنوم 

    توی ذهن همه حرف هایی هست که نزدیم.موقعیت بود و نگفتیم.شاید این اخرین باریه که بتونم به حرف هاتون گوش کنم.

    حالا این حرف ها برای چیه.توی مدارس قطعا هستم.اما کم تر خیلی کم تر شاید.بعد هم تابستون شلوغ و کنکور.انشاالله اگر خدا بخواد بعد هم دانشجو.پس امروز میشه اخرین روزی که بدون دغدغه درسی هستم ^_^

    از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است 

    مرسی که وقت گذاشتید و پست به این طولانی خوندید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    بد هم که باشی کسی که برات جون میده باید براش جون بدی

  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    خیلی راحت ^_^

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    عاشورا

    عاشورا حسینی را به تمام مسلمین جهان تسلیت میگویم 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    شاید من و وماجده شمارا مزدوج کرده باشیم:)عنوان خود را بیابید و زود خود را بردارید خخخخخخخخخخ

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    حوصلم سر رفته:(

    حوصلم سر رفته 

    ولی یه به درک خاصی تو چشماتون میبینم

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    یه سوال حرفه ای

    همسایه نتش رمز نداره وصل شدم کار اشتباهیه؟؟

    من که اینطور فکر نمیکم خخخخخخخخخخخخخخخ

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه