۸۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

خستگی خیعلییییی زیاد

خستمه 

اگر بخوام بخوام باید یک ساعت بخوابم دوباره بلند شم 

حالا این یک ساعت استرس اینو دارم زود بیدار بشم که دیگه کلا خوابم نمیبره 

بدنم درد میکنه 

سرم درد میکنه 

یک عالمهههههههههههههههههههه کار داریم 

هنوز ماشین خالی نکردیم 

کار های نذر مونده 

گریهههههههههههه 

یکی بیاد کمک 

 یکی نه همتون بیایید 

:'(





تا دوازده بیش تر نت ندارمممممممممممممممممممممممم 

میره تا پونزده مهر ماه 

گریهههههههه 

(البته بسته میگیرما خخخخخ)

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    اتفاق مهم در بیان

    هیچ اتفاقی نیوفتاده 

    گفتم بیایی پست ببینید






    شما ها خجالت نمیکشید؟

    واقعا که 

    حالا من نباشم پست بزارم نبایید بیایید به وبلاگم سر بزنید بازدیدش نخواب؟

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    نیمی از فصل شش ایینه

    روز ها سخت و شب ها خیلی با گریه مرگ خاطرات بود .زندگی ام در سکوت میگذشت.یک هفته تمام از اتاق بیرون نیامدم.بعد از ان یک هفته لعنتی تمام خوابگاه ها را گشتم و بالاخره کار هایش را کردم.وسایلم را جمع کردم.از ان شب به بعد هیچ یک از اعضای خانواده را ندیدم.پوریا برگشته بود.پدر سراغم را میگرفت 

    کل خانواده از من متنفر بودند 

    و 

    من 

    روز هایم را 

    به بهترین 

    شکل 

    کنار 

    امیر میگذراندم.پا روی تمام باورهایم گذاشته بودم. روز هایم و لحظه های کنار امیر میگذشت.

    با امیر برای هم رویایی ساخته بودیم.به همه چیز ریز به ریز و با دقت فکر میکردیم.رویایمان با هم بودن بود.

    دور از هیاهوی ادم ها 

    میخواستیم خودمان باشیم 

    من و امیر 

    یا به قول خودش "ما" من بودم و امیر و یک دنیا ارزو برای زندگی مان 

    امیر چند بار بدون اطلاع من به سراغ خانواده ام رفته بود 

    ولی هربار …

    فراموشش کنیم.مشکلات بزرگتری از رفتار ها بود.

    امیر چند روزی سراغم را نگرفت.دانشگاه نیامد.تلفنش خواموش بود.

    تا بالاخره از دوستانش شدیدم که به شهر خودش برگشته بود.

    بدون خداحافظی رفته بود.مثل پوریا.مثل من.مثل کودکی ام.مثل لحظه های با هم بودنمان

    روز ها میگذشت و من بد تر بالاخره با اتفاقات اطراف به خانه برگشتم.دانشگاه نرفتم و انتقالی گرفتم شهر امیر.تمام شهر را گشتم و فهمیدم کل خانواده اش هم از انجا رفته بودند.

    چقدر ساده و بی ریا تنها شدم با حرف های پدر اطرافیان شست و شوی مغذی شدم. رضایت به خواستگاری رسمی دادم تمام فانتزی هایم را داشت

    واقعا هر چه را که میخواستم در او میدیدم.

    بهانه ای برای مخالفت نیافتم

    تا به خود امدم با سامیار ازدواج کرده بودم.

    بدون هیچ علاقه ای 

    تمام کار هارا با سرعت پیش برده بودند تا همه چیز را دوباره به هم نزده بودم.

    من سامیار را برای فراموش کردن امیر میخواستم.

    این مردم از من چه هیولایی ساخته بودند 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • شنبه ۲۴ شهریور ۹۷

    از آن ها میخواهم

    از حرف های در گوشیمان میخواهم 

    کدام؟

    نمیشود گفت که^_^ 


    عکس دوست دارم 

    حال خوبی بهم میده:)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    یکی رو انتخاب کن

  • موافقین ۱۲ مخالفین ۰
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    14نفر بیایید

    چهار ده نفر عضو هانگوت 

    عضو شدنتون درست شده؟

    عضو شدید یا نه؟

    یه حاظری بزنید لطفا

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    گروه بزنم؟

    یه چند وقته یه فکر زده به سرم.

    میخوام توی هانگوتس یه گروه بزنم برای دوست های بیانیم 

    ولی خب چون هانگوت هست و مثل چت روم نیست اگر کسی خواست جیمیلش برام خصوصی بفرسته 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    با ابجیام هستم فقط

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    تا اطلاع ثانوی از عجبببببب هیچ کس استفاده نمیکنه

    از عجبببببب استفاده نکنید تا یه تیکه کلام جدید بیابم

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    از خدا میخوام از این مهمون ها گیرتون نیاد خخخخخ

    هنر دست شما هست و بس 


  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه