۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایینه» ثبت شده است

ادامه فصل هفت ایینه(فصل اخر )کمی موقت

شاید بعد از ویراش دو بخش شود.

چشم هامو که باز کردم دیدم با تور سفید روی تخت بیمارستان دراز کشیدم.در اطرافم پر از سرم و …بود.روی صندلی کنار تخت دخترها نشسته بودند.مانیا دست چپم را را با دو دستم گرفته بود و نوازش میکرد.در همان موقع سامیار در اتاق را باز کرد.پنار تخت ایستاد و بلیط های برگشت را روی میز کنار تخت پرتاب کرد.

سامیار با خشم جدیت خطاب به من گفت 

+من اونقدرا هم دلم نمیخواد کنارت باشم.حتی بیش تر از تو از این ازدواج متنفرم.ولی مجبوری.میفهمی؟مجبور 

بدون هیچ جوابی سرم را برگرداندم و به گوشه دیگر اتاق خیره شدم.قطره اشکی از گوشه چشمم برای اینکه نشان دهد میفهمم کافی بود.دخترا از اتاق بیرون رفتند.

سامیار باز هم میخواست داد و بیداد کند.اینبار به چشمانش برای اولی بار زل زدم گفتم 

_فقط برو بیرون 

دوباره سرم را برگرداندم صدای بسته شدن در را کشیدم ملافه ی تخت را روی صورتم کشیدم و ارام گریه کردم.انقدر گریه کردم که متوجه گذشت زمان نشدم.خوابم برده بود. فردا چمدان هارا بستیم و برگشتیم.کار های عروسی بدون نظر من خیلی زود تر از برنامه پیش رفت.پنج روز بعدعروسی من بود.

هرگز فکر نمیکردم عروسی ام را مراسم ختم تصور کنم.

بیش از اندازه به خودکشی فکر میکردم.به ایمیلی که امیر قبل از رفتن برای گذاشته بود و در ان نوشته بود 

"تمام هستی من.این جهان من و تو را کنار هم نمی خواهد.اما من تو را بیش تر از تمام جهان میخواهم.اما صدایت را نگاه مهربانت را ان چشم های سیاه و موهای بلند را مجبور از دور داشته باشم تا نکند تار مویی از تو کم شود.من در جهانی دیگر منتظرت هستم.حتی اگر شده باشد تا اخر عمرت منتظرت خواهم ماند 


عاشق تو:امیرت"


همه میدانستند هر لحظه منتظر فرصت عملی کردنش  هستم

برای همین حتی لحظه ای تنها نبودم.روز عروسی ارایشم را چندین بار بعد از تمام شدن روی صورتم پخش میکرم.انقدر در عکس هایم بااخم بودم که هیچکدامشان به قول سامیار در شإن خانوادش نبودند.

تمام شب را توی اشپز خانه تالار نشسته بودم.

بوی مرغ میدادم.

مهمان ها ساعت ده نشده کم کم رفتند.خیلی ها نیامده بودند هنوز.

با غم و حسرت از اینکه چرا انروز به حرف های پوریا گوش نکرده بودم و فرار نکردم پشیمان بودم.ماشین گل ماری شده برای من تابوت بود.

صدای بوق ماشین ها الله اکبر 

لباسم کفنم 

سامیار هم عزرائیل 

انشب سامیار از من خواست اخرین کاری رو که میخوام بکنم.چون ممکنه دیگه هرگز نتونم زندگی کنم.پلک هایم که برهم خورد تنها یک قطره اشک کوچک از گوشه چمم ارایشم را بر هم زد.

حرفی نزدم.سامیار گفت که 

+تو دیگه مجبوری با من باشی.امیر دیگه نیست

 تمام این جملات را با حرص میگفت.

ادامه داد 

+از این به بعد میفهمی که دیگه با کی طرفی.

سامیار مست بود.از ان روز که چشم های قرمز پوریا را دیدم مستی را میتوانستم به راحتی تشخیص دهم.

بعد هم هر چه که توانست به من گفت 

من هم دست اخر 

لبخندی زدم و گفتم 

_عشقت خیلی وقته ماله پوریاست

به رو به رو خیره شدم.سامیار زبانش بند امده بود.اگر کسی فریادم را نمیشنید همینجا مرا خفه میکرد.

اخرین کاری که میخواستم انجام دهم این بود برای اخرین بار میخوام چند دقیقه ای توی اتاقم مجردی نفس بکشم.

قبول کرد 

میدونستم که فکر های شومی توی سرش داره 

ولی من نه.

توی ماشین پایین ساختمون منتظر موند تا چند دقیقه بعد برگردم. 

در اتاقم که باز مردم تمام خاطرات زنده شد 

قرار روز کافه 

اولین قدم هام کنار امیر وقتی که گوشیمو روی صندلی باغ ارم فراموش کردم.

رانندگی امیر وقتی حالم بد بود.

رفاقت پوریا و امیر.

روی تخت نشستم.

انگار با پاشنه ی پا چیزی رو به زیر تخت پرتاب کردم.

خم شدم و نگاه کردم 

شیشه عطری بود که از داشبور ماشین پوریا برداشتم.

یکم انطرف تر جواب ازمایشی بود که با امیر رفتیم و جوابش را گم کردم.

هر دو را برداشتم و رفتم توی بالکن استادم و جواب ازمایش باز کردم بالاخره فهمدیدم علت سر گیجه و بیهوش شدن هایم چه بود.من سرطان خون داشتم.

برایم مهم نبود.جواب را کنار گذاشتم و شیشه عطر پورا را باز کردم و بالاخره بعد از مدت ها عطرش را بو کردم.

دقیقا بوی عطر پالتوی امیر را میداد.


کفش هایم را بیرون اوردم و بالای نرده های بالکن استادم باز هم سرگیجه داشتم مثل همیشه 

نه 

اینبار سرگیجه نبود اینبار واقعا زمین دور سرم میچرخید.

خودم را در میان زمین و زمان حس میکردم 

برای اخرین لحظات به گذشته فکر کردم 

نه سالم که بود مادرم ترکم کرد و رفت.

هجده سال بیش تر سن نداشتم که وابسته پوریا شدم و اون هم رفت.

همون موقع ها در اوج تنهایی پدر هم تنهایم گذاشتم.

عشق امیر و خوردش هم که رفتند 

من تنها نبودم 

من سامیار را داشتم 

اما او دیگر مرا نداشت 

ضربه برخوردم به زمین انقدر زیاد بود که سرم شکاف بزرگی برداشت 

تمام لباس سفیدم قرمز شده بود.

اره :)قرمز به من خیلی میاد 

تنها چیزی که از این پرتاب شدید سالم مانده بود 

شیشه عطر پوریا در دستم بود 
















پایان.


  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷

    فصل هفت ایینه

    چند روزی از ان روزهایی که کوه میرفتیم و حرف میزدیم میگذشت.چند ماهی از عقدمان گذشته بود.خانواده هامان اصرار زیادی به عروسی داشتند.فشار ها هم از طرف خانواده من زیاد بود هم از طرف خانواده سامیار.

    هیچ کداممان راضی نبودیم.تا همین جا هم زیادی پیش رفته بودیم.

    اما نمیشد کاری کرد.

    روز ها با هر نیش کنایه ای پشت سر میرفت و ما به ازدواج اجباری بیش تر نزدیک میشدیم.

    اوضاع مالی سامیار خیلی خوب بود.دنبال بهانه بودیم برای عقب انداختن عروسی.انقدر رفتارمان بی علاقه بود که برای عروسی نکردنمان با هم نقشه میریختیم.

    تصمیم گرفتیم بری خرید لباس عروسی به فرانسه برویم تا کمی زمان بخریم.

    خانواده من با تمام سخت گیری هایشان اجازه مرا به سفر دادند.این نه تنها برای خودم عجیب بود برای سامیار هم باور نکردنی بود.

    بگذریم.

    سفرمان برای فرانسه اوکی شد.ساقدوش هایمان هم همراهمان بردیم تا نه ما تنها باشیم هم برای لباس ان ها فکری کنیم.

    داشتم یکی یکی لباس عروس هارو پرو میکردم.

    داخل اتاق پرو گوشیم زنگ خورد و شماره امیر بود.

    برای جواب دادن اونقدر حول شدم که گوشی از دستم افتاد.

    با چه ذوقی منتظر صدای امیر انطرف گوشی بودم.که گریه های یک دختر وحشت زیادی بهم داد.
    گریه های دختری که با زجه از مرگ برادرش میگفت و از نموندنم کنارش گلایه میکرد و منو قاتل میخوند.
    گوشیو قطع کردم.
    همون لحظه به همه ی دوستای دانشگاهمون زنگ زدم بالاخره یکی جواب داد.
    انقدر واقعیت خودکشی امیر برایم زجر اور بود که حتی گریه هم نکردم.
    میان پرو نشستم و سرم را میان تور سفید کفنم فرو کردم و انقدر داد کشیدم که همه باخبر شدند 
  • موافقین ۳ مخالفین ۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷

    ادامه فصل شش ایینه

    سامیار برای فراموش کردن گذشته ام کافی بود.من ’من بودم و سامیار امیر.هر بار که دستانم را میگرفت چشمانم را میبستم و دست های امیر را حس میکردم.دستانی که گرمی اش به اندازه پالتویی که بردوشم انداخته بود گرم بود.سامیار شاید دغدغه های ماهارا نداشت.اما در زندگی اش کم زجر نکشیده بود.مثل دوست بودیم.دوتا دوست معمولی.بعد از عقد تنها صمیمیتمان دستانش بود که چانه ام را با دو انگشت اشاره و شصتش میگرفت و سرم را تکان میداد لبخند میزد و مرا بانو میخواند. برعکس زوج های دیگر  به جای سینما و خرید در کتاب خانه های شهر وقت میگذراندیم.

    چقدر علایقم با سامیار یکی بود.همین هم مرا میترساند.

    گوشه ی شهر پارک ارامی پیدا میکردیم و قدم میزدیم. لبه ی جوب ها راه میرفتیم و با صدای بلد میخندیدیم.با پسر بچه های کوچه مادر بزرگش فوتبال بازی میکردیم.اخر هفته را هم کوله میبستیم و میرفتیم به دل کوه.

    ان روز شروع کرد به حرف زدن و درد و دل کردن.از زندگی اش.از تمام خاطراتش.همه چیز را فهمیده بودم.اینکه چرا کم حرف است.اینکه چرا با اشک درون چشم میخندد.اینکه چرا موهایم را هم دوست دارد هم بدش می اید .

    سامیار مدت ها قبل از دیدن من عاشق دختری,شده بود.بهترش میشود عاشق هم شده بودند.میگفت او را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود.دختر سرایدار بوده.یک سال و نیم زمان میبرد که دخترک عشق سامیار را باور کنه.به قول خودش عشق در یک نگاه هم عالمی دارد.خانواده دختر که میفهمند مجبور به ازدواجش میکنند.عشق سامیار از ان شب عروسی به بعد هرگز یکدیگر را ملاقات نکردند

    در تمام مدتی که داشت از اتفاقات بینشان میگفت انگار دارد خاطرات من را میگوید خاطرات من و امیر.هیچ حرف نزدم و تا حرفش تمام شود.روی تخته سنگی نشتیم و داشتم از بالای کوه به گوشه هایی از جهان نگاه میکردم که میتوانستم با امیر قدم بزنم.حرفی نزدم تا اینکه کنارم نشست.نگاهش را روی گونه ام حس میکردم.سرم را که برگردادم گونه اش خیس بود.از ان لبخند های اجباری ام زدم و با گوشه ی شالم گونه اش را پاک کردم.حس میکردم مادر پسری هستم که هم بازی هایش توپش را از او.گرفته اند من هم باید ارامش کنم.

    من هم تمام ماجرا را گفتم.پوریا را گفتم که چقدر دوستش داشتم اینکه چطور رفت.بعد از دوسال با چه ماجرا هایی امد  .امیر را.عشق بینمان خاطرات و اتفاقات را گفتم.

    پلک که زدم گونه من هم خیس شد







    چالش پست قبل هم سر بزنید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    نیمی از فصل شش ایینه

    روز ها سخت و شب ها خیلی با گریه مرگ خاطرات بود .زندگی ام در سکوت میگذشت.یک هفته تمام از اتاق بیرون نیامدم.بعد از ان یک هفته لعنتی تمام خوابگاه ها را گشتم و بالاخره کار هایش را کردم.وسایلم را جمع کردم.از ان شب به بعد هیچ یک از اعضای خانواده را ندیدم.پوریا برگشته بود.پدر سراغم را میگرفت 

    کل خانواده از من متنفر بودند 

    و 

    من 

    روز هایم را 

    به بهترین 

    شکل 

    کنار 

    امیر میگذراندم.پا روی تمام باورهایم گذاشته بودم. روز هایم و لحظه های کنار امیر میگذشت.

    با امیر برای هم رویایی ساخته بودیم.به همه چیز ریز به ریز و با دقت فکر میکردیم.رویایمان با هم بودن بود.

    دور از هیاهوی ادم ها 

    میخواستیم خودمان باشیم 

    من و امیر 

    یا به قول خودش "ما" من بودم و امیر و یک دنیا ارزو برای زندگی مان 

    امیر چند بار بدون اطلاع من به سراغ خانواده ام رفته بود 

    ولی هربار …

    فراموشش کنیم.مشکلات بزرگتری از رفتار ها بود.

    امیر چند روزی سراغم را نگرفت.دانشگاه نیامد.تلفنش خواموش بود.

    تا بالاخره از دوستانش شدیدم که به شهر خودش برگشته بود.

    بدون خداحافظی رفته بود.مثل پوریا.مثل من.مثل کودکی ام.مثل لحظه های با هم بودنمان

    روز ها میگذشت و من بد تر بالاخره با اتفاقات اطراف به خانه برگشتم.دانشگاه نرفتم و انتقالی گرفتم شهر امیر.تمام شهر را گشتم و فهمیدم کل خانواده اش هم از انجا رفته بودند.

    چقدر ساده و بی ریا تنها شدم با حرف های پدر اطرافیان شست و شوی مغذی شدم. رضایت به خواستگاری رسمی دادم تمام فانتزی هایم را داشت

    واقعا هر چه را که میخواستم در او میدیدم.

    بهانه ای برای مخالفت نیافتم

    تا به خود امدم با سامیار ازدواج کرده بودم.

    بدون هیچ علاقه ای 

    تمام کار هارا با سرعت پیش برده بودند تا همه چیز را دوباره به هم نزده بودم.

    من سامیار را برای فراموش کردن امیر میخواستم.

    این مردم از من چه هیولایی ساخته بودند 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • شنبه ۲۴ شهریور ۹۷

    ادامه فصل پنج ایینه

    به خانه میرسم.روی تخت دراز میکشم و سرم را میان بالشت فرو میکنم با تمام توانم داد میزنم 

    فریاد هایم میان اشک چشمانم غرق میشوند.

    نا ارامم.اشوب.غوغا.طوفان.

    شب پدر با اخم من روبه رو میشود 

    اخم دختری که دنیایش را به اتش کشیده 

    اخم دختری که برای مردنش جان میدهد 

    تمام واقعیت را فریاد میزنم

    چقدر بی انصاف بود. 

    حرف هایم تمام میشوند  

    فریاد هایم پایین می ایند.

    ناگهان سیلی پدر قدمی مرا به نفس های اخرم نزدیک تر میکند

    تنها میگوید که من تورا این گونه بزرگ نکردم 

    وارد اتاقم میشوم 

    تمام حرسم را برسر درب اتاق خالی میکنم تاوان اعصبانت و خشمم را لرزش پنجره های خانه پس میدهند که به لرزه در می ایند

    تمام وسایل روی میز را روی زمین پخش میکنم 

    عطری که از داشبور ماشبن پوریا برداشتم گوشه ی اتاق می افتد 

    چقدر درد دارد زندگی ام

    پوریا برای من ازدواج کرده بود.

    امیر عاشق دوساله ام بود.

    چقدر دلم دلتنگی امیر را داشت.چقدر دلم برای خنده ی چشم پوریا تنگ شده بود.چقدر دلم برای قلبم میسخوت.

    چقدر عوضی بودند.

    پوریا را دوست نداشتم.هیچ دوستش نداشتم.به راحتی از چشمم افتاد.

    اما امیر تنها دلیل نفس کشیدنم شده بود.تنها مردی که هنوز پیش چشمانم نامرد نشده بود. 

    تنها راهی برای فرار کردن 

    برای فرار از ازدواج اجباریم.

    اجبار …

    اجبار…

    اجبار…

    و مرگ …

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷

    نیم فصل پنج ایینه

    تا طلوع افتاب در همان کوچه بودیم.تمام شب کنار هم تا صبح بیدار بودیم.هوا خیلی سرد بود.خیلی خیلی سرد.

    نزدیک های صبح زانو هایم را بغل کردم و خوابیدم  چند دقیقه ای همانطور خواب بودم.

    چشمانم که باز شد.

    خبری از نور مهتاب نبود.

    خبری از کوچه تاریک 

    نگاه پوریا نبود 

    اشک های من نبود 

    کنار هم بودن نبود 

    پوریای من نبود.

    پوریای من…

    لبخندی میزنم.چقدر این کلمه را دوست دارم.پوریای من …

    آهی از افسوس و نا امیدی میکشم و بلند میشوم.دستم را بی دیوار تکه میدم لنگان لنگان به راه افتم.

    انتهای کوچه امیر را میبینم.جلو می اید پالتویش را بیرون میاورد و روی دوشم می اندازه.

    مرا تا خانه میرساند و میرود.ورودی ساختمان روی پله ها مینشینم و فوتبال پسر بچه ها را نگاه میکنم.

     اخر های بازیشان بود من هم مینشینم همان جا 

    بوی عطر امیر روی پالتوش پر بود.

    عطرش تلخ بود.

    فردای ان روز رفتم خونه عمو و سراغ پوریا را گرفتم.جواب سر بالا شنیدم و از انجا بیرون زدم.از سر ناچاری مسیر را به دانشگاه کج کردم.توی محوطه دانشگاه روی چمن ها نشسته بودم.کلاس نداشتم و منتظر یک اتفاق بودم.

    تمام روز انجا بودم.

    فردا ان روز امتحان داشتم. پدر چند تا مهمان داشت.برای درس خواندن پیش مانیا رفتم هر کاری کردیم غیر از درس خواندن.

    صبح با هم به دانشگاه رفتیم.برگه هارا با تقلب نوشتیم و از سر جلسه بلند شدیم. بعد از امتحان برای جشن تمام شدن ترم اول قرار گذاشته بودیم برویم خرید.سوار ماشین شدیم.امیر به شیشه ی ماشین زد .پیاده شدیم و سلام کردیم.امیر گفت میخواد باهام حرف بزنه.تنها.

    گفتم 

    +بفرمائید.

    گفت

    _پس میشه ماهم با شما بیایم توی مسیر 

    میگم 

    +ما هم؟؟

    پوریا را میبینم که  با فاصله زیادی ایستاده

     امیر میگوید 

    _من و پوریا 

    مغزم تنها سوال طرح میکند.سوال های بدون جواب.قبول میکنم.پوریا جلو می اید و سلام میکند.سویچ را به پوریا میدهم تا او رانندگی کند و من و مانیا میخواهیم صندلی عقب بنشینیم که امیر از من میخواد اون عقب باشه تا برای حرف زدن راحت تر باشند.

    کل شهر را زیر پا میگذاریم.تمام مدت ساکت میمانم و حرف نمیزنم.حرفی نمانده.

    من مجبور به مرگ بودم …

    مرگ زندگی کردن و محکوم به زنده ماندن …

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

    ایینه (بخش اخر فصل چهار )

    تو به خاطر خودت رفتی.بازتاب نور مهتاب از حلقه در دستش به چشمم میخورد.صدایم میلرزد بغض کردم.بغضی زخمی.با صدا زخمی و دل زخم خورده میگویم.

    +به خاطر من حلقه دستته؟!

    چشمان پوریا از ترسیدنش با من سخن میگوید.

    دستانش را پایین می اورد ادامه میدهم 

    +پوریا تنها یک بار بزار بفهمم اطرافم چه خبره.اون حلقه چیه؟

    _ملیکا این جا وقت مناسبی نیست.همه چیزو میفهمی.همه چیزو میشنوی.ولی نه از من 

    +پوریا اون حلقه حلقه کیه؟

    _ازدواج کردم 

    سرگیجه همیشگی.تعادلم را برهم میزند.دستم را روی شونه پوریا میگذارم تا بتوانم بایستم.

    خشم.خشم.خشم 

    تمام وجودم نفرت بود.

    دو دستم را روی سینه پوریا میگزارم و به عقب حلش میدهم.

    جهان اتش گرفته بود و من در میانش خاکستر میشدم.

    به دیوار کوچه تکه دادم پاهایام وزن کمم را تحمل نمیکردند.روی زمین نشسته بودم.

    پوریا به انطرف دیوار کوچه تکه داد.سرش را رو به اسمان کرد.زیر لب گفت 

    _میخوامت ملیکا

    +برو پوریا.ازت خواهش میکنم 

    پوریا جلو می اید روبه رویم دو زانو مینشیند و میگوید 

    _هنوز دوستم داری 

    +ولی با نفرت 

    _یعنی دوستم داری 

    +پوریا برو.نمیخوامت 

    _با هم بریم.هیچ کس نمیفهمه میریم یه جای دور از همه زندگی میکنیم 

    +مثل قصه ها؟

    _مثل قصه ها 

    لبخند میزند و میگویم 

    +ما که توی قصه نیستیم.همیشه اخر قصه خوب تموم میشه ولی واسه ما خوبی نداره که تموم بشه

     _ملیکا ملکم شو برات پادشاهی کنم


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷

    ادامه فصل چهار ایینه(بخش دوم)

    از اون جا بیرون زدم.هوا حسابی سرد بود سرمای هوا دندان هایم را بر هم میزد این قدر سریع قدم بر میداشتم که وقتی سر کوچه بودم تازه پدر داشت سوار ماشین میشد.مسیرمو کج کردم و رفتم توی کوچه پس کوچه.میخواستم تنها باشم.خیلی تنها.نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده همه چیز سریع پیش رفت.خیلی زود بزرگ شدیم.گذر زمان بازی های بچگیمون تموم کرد.خنده هامون کل کل های تکراری و مسخره.کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم کاش هیچ وقت عاشق نمیشدم کاش هیچ وقت نمیرفت و دو سال جدایی بکشم.دست کم کاش هیچ وقت نمیامد دنیا چقدر بی رحم است.خیلی بیرحم.گوشیمو توی دستم فشار میدم.چند باری زنگ خورده بالاخره جواب میدم.

    _الو بابا.بزار تنها باشم 

    منتظر جواب نمیمونم و قطع میکنم.میدونی خوبی این شهر چیه ؟اینکه حتی شب های روشنی داره.اینکه تا ساعت سه و چهار ماشین ها خیان هارو شلوغ کرده.توی مسیر به چشم های خودم که در چشم های پوریا گم شده بود.به اینکه تا ارزویم یک قدم مانده بود.فکر میکنم.به اینکه چقدر راحت رفتم.قسم میخورم این پوریا را بخشیدم بعد از دو سال امد و عاشقم کرد و رفتم من انتقام نگرفتم.من …من فقژ از پوریا میترسم.از رویایی زندگی ام میترسم.

    _ملیکا 

    صدای پوریا بود 

    _ملیکا وایسا 

    _خواهش میکنم 

    میدود و به من میرسد 

    در کوچه باغ های شیراز.کوچه پس کوچه هایی با دیوار های گلی.با روشنایی کمی از فانوس قدیمی و خراب انتهای کوچه 

    جای سیلی روی صورتش مشخص است.

    من گریه نکردم.حتی یک قطره.فقط یک بغض معمولی گلویم را میفشارد.بی احساس وسط کوچه می ایستم و به سمت پوریا میچرخم.

    سرم را بلند میکنم.بی احساسم.به پوریا.به خودم.به پدر.به دنیا.درست مثل بی احساسی مادرم به من.هر بار که اسمش را میگویم اشک در چشمانم جمع میشود اما اینبار من به بی احساسی خودم به خودم چشمانم تر میشود.

    حرف میزن.ارام و شمرده 

    _پوریا …دیر اومدی.خیلی دیر 

    _تو از هیچی خبر نداری 

    _میدونم.برای همین هم هنوز اینجام 

    _میتونم برات توضیح بدم 

    _نمیخوام بشنوم 

    سرم را میچرخانم تا بروم و نباشم.پوریا مچ دستم را با یک دست میگیرد و دوباره به من نگاه من.بلند,واضح,شفاد داد میزنم 

    _دستت هیچ وقت به من نخوره 

    دستم را رها میکند جلوی مسیرم می ایستد به چشمانش زل میزنم دستانش را بالا میبرد.صدای مردانه اش بلند میشود.بلند تر از فریاد هایی که شنیدم.

    _من به خاطر تو رفتم.به خاطر تو زندگیم نابود شد


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • دوشنبه ۵ شهریور ۹۷

    ایینه(بخش اول فصل چهار)

    دو سه روز گذشت و امیر همکار پدر شده بود.پوریا پیام های عجیب و بی معنی میفرستاد ولی بعد از اون روز دیگه همو ملاقات نکردیم تا موقعی که برای شب نشینی به خونشون دعوت شدیم.از رفتن نگران بودم دوست نداشتم اون شب حظور داشته باشم اما هر بهونه ای تنها باعث میشد اعصابم به هم بریزه من ماجرا رو به هیچ کس نگفته بودم.منظورم تنها پدر نیست.حتی اگر یکی از اعضای خانواده میفهمید پوریا تاوان اشتباهش رو میداد. جمعه شب دعوت بودیم.شنبه امتحان داشتم پس بهانه ی خوبی بود که من به مهمونی نرم.اما چه میشد کرد هزار تا دلیل و بهانه دیگر اورده شد که رفتم.اولین بار توی عمرم بود که تک تک مانتو هایم را بررسی کردم و بعد انتخاب کردم.تا جایی که تونستم درس خوندنم طولانی کردم که دیر تر بریم تنها به شام برسیم.این رفتار من حسابی پدر عصبانی کرده بود و هر دو با ناراحتی رفتیم. من استرس داشتم و نگران و دلواپس بودم حالم بد بود من اینجور مواقع یا باید یک عالمه غذا بخورم یا ساعت ها اروم بخوابم تا حالم بهتر بشه.اما بهتر شدن حالم غیر ممکن بود. وقتی رسیدم مثل همیشه با مهمان نوازی زن عمو روبه رو شدم.لبخندی که به سختی روی لبم داشتم تک تک عصب های بدنم را به کار انداخته بود تا اشکم سرازیر نشود روی مبل گوشه پذیرایی نشستم و مشغول دانلود کردن اهنگ شدم. نگاه های پوریا را به راحتی حس میکردم. موقع شام نگاهی به اطراف کردم پوریا نبود!نگرانی من بیش تر شد.اخرای شب بود.پیامی به پدر دادم و گفتیم "بریم"پیامم در حال ارسال بود که پوریا با یک دسته گل بزرگ اومد.همه اعضای خانواده به من نگاه کرده بودن که با دیدن پوریا ناخواسته بلند شده بودم و بهش نگاه میکردم.پوریا تا فاصله یک قدمی من قرار گرفت به چشمام نگاه میکرد و نفس هایش را منظم میکرد.نگران بود ولی نه به اندازه من.سرش را بلند کرد و محکم ایستاد و صدایش را بلند کرد و واضح گفت 

    _با من 

    صدایش پایین امد تا جایی که فقط خودمان دو تا میشنیدیم ادامه داد

    _ازدواج میکنی؟…

    قبلم سر جایش نبود ضربان قلبم را در گلویم حس میکردم.نفس هایم سنگین شده بود.چشمانم جایی را نمیدید.پاهایم سست شده بود.جان از تنم رفت.جهان را در ان لحظه دیدم حس میکردم لحظه ی مرگم فرا رسیده. گوش هایم صدا ها را نمی شنیدند لب هایم توان کلام نداشتند. ناگهان سیلی پدر که به پوریا زده بود باعث شد خودم را جمع و جور کنم. کیفم را برداشتم و با عصبانیت در را بر هم کوبیدم و رفتم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷

    ایینه(ادامه فصل سه )

    دانشگاه تموم شد سوار ماشین شدم نزذیک های خونه بودم که ماشین پنچر شد واقعا این دیگه بلای اسمونی بود با پا زدم به لاستیک ماشین و سوار ماشین شدم.گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به پدر 

    _الو بابا

    _سلام عزیزم

    _ سلام 

    _خوبی؟مگه کشتی هات غرق شدن بی حال حرف میزنی ؟

    _نه کشتی هام غرق نشدن گاوم زاییده 

    _خب به سلامتی.حالا چی زاییده؟

    _باباااااااا.اذیت نکن 

    _چی شده دخترم؟

    _پنچر کردم 

    _اشکال نداره.خیلی راحت پنچر گیریش میکنی .بلدی که؟

    _اره بلدم 

    _خیلی خب.اگر نشد ماشینو قفل کن با تاکسی برو خونه 

    _باشه .اگر سوال داشتم زنگ میزنم گوشیتو جواب بده 

    _باشه 

    _خداحافظ 

    _خداحافظ عزیزم 

    گوشیو قطع کردم و پیاده شدم.شروع کردم به پنچر گیری کردن.وقتی تموم شد حسابی مغرور شده بودم.حس میکردم قله اورست فتح کردم.گرد و خاکی شده بودم.مانتومو تکوندم.دستام حسابی کثیف و سیاه شده بود 

    بطری اب معدی کوچیکی از زیر صندلی ماشین پیدا کردم و رفتم کنار جاده دستمو شستم.سرمو خم کردم سمت راست امیر بود.

    با خودم گفتم:چرا هر جا من میرم سر و کله این پیدا میشه اه 

    توجهی نکردم و سپار ماشین شدم.

    رسیدم خونه.حسابی خسته بودم.بوی تعمیر گاه ماشین میدادم.دوش گرفتم شام و اماده کردم و رفتم یکم دراز بکشم.نزدیک های ساعت یازده و نیم بود که صدای پدر که از توی حال میومد بیدارم کرد

    صفحه گپشیمو روشن کردم.وقتی ساعت دیدم تعجب کردم.رفتم بیرون که پیش پدر باشم تا پامو بیرون گذاشتم همه چیز ترسناک شد.

    امیر روی کاناپه رو به روی در اتاقم نشسته بود و پدر رو به رویش.جوری که پشت پدر کامل به اتاق من بود 

    امیر مرا با ان سر و وضع دید و چشمانش از تعجب گرد شد.سریع سرش را پایین انداخت و حرفش را قطع کرد.

    منم سریع به اتاق بر کشتم و لباسم و عوض کردم و بیرون رفتم.سلام کردم.پدر با لبخندی برگشت و سلام.خسته نباشی.

    امیر بلند شد و ایستاد و سلام کرد.

    گفتم 

    _بفرمائید 

    نشست 

    رفتم سمت اشپز خونه که وسایل پذیرایی بیارم امیر گفت 

    _بشینید.همه چیز هست 

    برگشتم و نگاهی به میز کردم.حس کردم چیزی کم نیست 

    امدم کنار پدر نشستم 

    درسته که از وسط های بحث امیر و پدر رسیده بودم ولی واقعا بحث کاری بود.

    اون شب امیر بعد از شام رفت.اشپز خونه رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقم.

    پدر صدایم زد 

    _ملیکا!؟

    _بله 

    _بیا چند لحظه 

    _چیه؟

    _بزرگ شدیاا 

    _اره میبینی

    این را با لحن شوخی گفتم.هر دو خندیدیم و پدر ادامه داد 

    _امروز رفتم ترشی فروشی 

    فکر کردم بحث کدیه ادامه داد 

    _بشکه اندازه تو گیرم نیومد ترشی بندازمت 

    _ععععع بابا اذیت نکن 

    _شوخی کردم بابا جان.حالا منو نکش 

    _باشه نمیکشم 

    _خیلی پرروی 

    _اره دیگه چه کنیم 

    _پررو خانوم.برو بگیر بخواب.میخواد منو بکشه.هنوز با کمر بند سیاه و کبودم نکردم 

    _بابااااااااااااااا 

    _جان دلم بابا جان برو بخواب دخترم.اعصاب هم نداره 

    _شب بخیر 

    _شب بخیر 

    رفتم توی اتاق و گوشیمو برداشتم اهنگ گوش کنم پوریا پیام داده بود."دیگه خانوم خودمی"

    پیامو پاک کردم و خوابیدم 


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه