خودم خودمو به صندلی داغ دعوت کردم
هر سوالی دارید بپرسید
- يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷
سر زدن به اینجا مثل برگشتن به خونه رو داره
مثل یه دور همی قدیمی خونه مامان بزرگ
کامنت های قدیم میخوندم اون آبجی های که نوشتید و خوندم قشنگ ترین حس دنیا برام بود
دیشب داشتم میگفتم از یه جایی خودم گم کردم
دیگه خودم دوست نداشتم
به بار ی نفر بهم گفت طوری با خودت رفتار میکنی انگار رو خودت کراشی
الآنم همون کار میکنما اما حسش فرق داره
مثل یه زن و شوهر که بعد ۵۰ سال هنوز برا هم گل میخرن اما دیگه از سر عادت و زندگیه اون دوست داشتن و شوق دوران نامزدی ندارع
رابطه الان من یا خودمم همینه
تازگیا هر چی فکر کردم از کجا رسیدم به اینجا که اینقدر همه چیز عوض شد
من فقط اشتباه کردم
اشتباه های کوچیکی که برا درست کردنش اشتباه بزرگ تری کردم
الان وسط کلی سختی گیر کردم
میترسم باز کاری بکنم ک اشتباه
از دست و پا زدن خسته شدم
امشب که برگشتم اینجا حس کردم اشتباه اولم رفتن از اینجا بود
اگه اینجا بودم الان تک تک دوستام داشتم
هرجا نمیتونستم تصمیم بگیرم میومدم براتون تعریف میکردم شما هم کمک میکردید
یه چیز جالب دیگه وقتی اومدم وبلاگ بار کردم کلی پیام خصوصی از بعضیا داشتم که حالم پرسیدن ❤️
مرسی که باعث شدین سکوتم تموم بشه و بتونم بنویسم
خیلی دوستون دارم
سر خم کردن در برابر مشکلات تنها کاری ک میتونم بکنم.من سال های زیادی جنگیدم
برای تمام چیزی ک می خواستم
الان چند سالی میشه که بلند تر تلاش کردم
تهش چی شد؟
بخوام توصیفش کنم فرض کنین دست و پاتون بستن به تنهی یک درخت
تموم زحماتتون و تمام ماهیتتون گزاشتن توی یه قایق کاغذی رهاش کردن توی رودی ک جلو چشماتونه
حتی میدونم اگه تمام قدرتم بزارم و عین تیر ارش کمانگیر فریاد هام رها کنم حتی اگه کل دنیا هم بشنوه
باز کسی نیس ک کمک کنه
دیگه حتی میلی به مرگ هم نیست
وسط یه انتخاب بزرگ موندم یه حس بی نیازی به ادما پیدا کردم.نمیتونم دیگه دوسشون داشته باشم.نمیخوام کسی دوسم داشته باشه
تموم این حس علاقه بهم حس ضعف میده که خوب نیس.نمیزاره خوب پیش برم
میدونین چیه
من عادت کردم به چیزی ک بودم
الان یه مسئله کوچیک بقدری بزرگ کردم که دارم دیوونه میشه
ولی اتفاق خوب این روزا اینه خیلی خوب تظاهر میکنم
من این شکلیم که توی شب ساعت ۱۲
یکی از دوستام عکس کفش جدیدش فرستاده و من باید دربارش نظر بدم
اون یکی از خونه زده بیرون و داره پشت فرمون گریه میکنه
اون یکی داره برام عکس لاک میفرسته تا کمکش کنم انتخاب کنه
و اخری هم داره از بی خوابیش برام میگه
این وسط هم رلم چون صبح ی پیام برا بقیه فرستادم رلم توش نبوده اعلام ناراحتی میکنه
منم که مجبورم از پیش خانواده بدون لبخندی با صفحه گوشی و یا ظاهر اشفته بیام ب طرف اتاقم و در همین مسیر باید جواب بدم چرا دارم میرم تو اتایمو ...
باید خودم تو این گرما زیر پتو حبس کنم که ی موقع اشکهایی که به پهنای صورت دارم میریزم کسی نبینه
به ملافه چنگ میزنم
توی بالشتم جیغ میزنم
و هر نفس کشیدن از خدا کمک میخوام
در همین هین
دارم از کفش دوستم تعریف میکنم
اون یکی برمیگردونم خونه
تو انتخاب لاک به اون یکی کمک میکنم
علت بی خوابی اون یکی میپرسم
و منت رلم که دیگ الان قهر کرده میکشم
همه این ها امشب رخ داد.و من هرگز فراموش نمیکنم که هیپکس حال من نپرسید...
۲۲/۴/۱۴۰۱
شبیه ادمیم که دارن شکنجش میکنن که به کاری ک حتی ازش خبر نداره اعتراف کنه.
انگار وسط شکنجه کل بدنش پخته شده
اما داره به هر جرمی ک توی ذهنش میاد اعتراف میکنه.ب کارایی ک نکرده.
حاضره پروندش به اعدام برسونه
میدونه اگه ولش کنن از درد شکنجه به صبح نمیرسه
اما باز امیدواره و داره تلاش میکنه
همینقدر خسته.