تو به خاطر خودت رفتی.بازتاب نور مهتاب از حلقه در دستش به چشمم میخورد.صدایم میلرزد بغض کردم.بغضی زخمی.با صدا زخمی و دل زخم خورده میگویم.
+به خاطر من حلقه دستته؟!
چشمان پوریا از ترسیدنش با من سخن میگوید.
دستانش را پایین می اورد ادامه میدهم
+پوریا تنها یک بار بزار بفهمم اطرافم چه خبره.اون حلقه چیه؟
_ملیکا این جا وقت مناسبی نیست.همه چیزو میفهمی.همه چیزو میشنوی.ولی نه از من
+پوریا اون حلقه حلقه کیه؟
_ازدواج کردم
سرگیجه همیشگی.تعادلم را برهم میزند.دستم را روی شونه پوریا میگذارم تا بتوانم بایستم.
خشم.خشم.خشم
تمام وجودم نفرت بود.
دو دستم را روی سینه پوریا میگزارم و به عقب حلش میدهم.
جهان اتش گرفته بود و من در میانش خاکستر میشدم.
به دیوار کوچه تکه دادم پاهایام وزن کمم را تحمل نمیکردند.روی زمین نشسته بودم.
پوریا به انطرف دیوار کوچه تکه داد.سرش را رو به اسمان کرد.زیر لب گفت
_میخوامت ملیکا
+برو پوریا.ازت خواهش میکنم
پوریا جلو می اید روبه رویم دو زانو مینشیند و میگوید
_هنوز دوستم داری
+ولی با نفرت
_یعنی دوستم داری
+پوریا برو.نمیخوامت
_با هم بریم.هیچ کس نمیفهمه میریم یه جای دور از همه زندگی میکنیم
+مثل قصه ها؟
_مثل قصه ها
لبخند میزند و میگویم
+ما که توی قصه نیستیم.همیشه اخر قصه خوب تموم میشه ولی واسه ما خوبی نداره که تموم بشه
_ملیکا ملکم شو برات پادشاهی کنم
…