به خانه میرسم.روی تخت دراز میکشم و سرم را میان بالشت فرو میکنم با تمام توانم داد میزنم 

فریاد هایم میان اشک چشمانم غرق میشوند.

نا ارامم.اشوب.غوغا.طوفان.

شب پدر با اخم من روبه رو میشود 

اخم دختری که دنیایش را به اتش کشیده 

اخم دختری که برای مردنش جان میدهد 

تمام واقعیت را فریاد میزنم

چقدر بی انصاف بود. 

حرف هایم تمام میشوند  

فریاد هایم پایین می ایند.

ناگهان سیلی پدر قدمی مرا به نفس های اخرم نزدیک تر میکند

تنها میگوید که من تورا این گونه بزرگ نکردم 

وارد اتاقم میشوم 

تمام حرسم را برسر درب اتاق خالی میکنم تاوان اعصبانت و خشمم را لرزش پنجره های خانه پس میدهند که به لرزه در می ایند

تمام وسایل روی میز را روی زمین پخش میکنم 

عطری که از داشبور ماشبن پوریا برداشتم گوشه ی اتاق می افتد 

چقدر درد دارد زندگی ام

پوریا برای من ازدواج کرده بود.

امیر عاشق دوساله ام بود.

چقدر دلم دلتنگی امیر را داشت.چقدر دلم برای خنده ی چشم پوریا تنگ شده بود.چقدر دلم برای قلبم میسخوت.

چقدر عوضی بودند.

پوریا را دوست نداشتم.هیچ دوستش نداشتم.به راحتی از چشمم افتاد.

اما امیر تنها دلیل نفس کشیدنم شده بود.تنها مردی که هنوز پیش چشمانم نامرد نشده بود. 

تنها راهی برای فرار کردن 

برای فرار از ازدواج اجباریم.

اجبار …

اجبار…

اجبار…

و مرگ …