چند روزی از ان روزهایی که کوه میرفتیم و حرف میزدیم میگذشت.چند ماهی از عقدمان گذشته بود.خانواده هامان اصرار زیادی به عروسی داشتند.فشار ها هم از طرف خانواده من زیاد بود هم از طرف خانواده سامیار.

هیچ کداممان راضی نبودیم.تا همین جا هم زیادی پیش رفته بودیم.

اما نمیشد کاری کرد.

روز ها با هر نیش کنایه ای پشت سر میرفت و ما به ازدواج اجباری بیش تر نزدیک میشدیم.

اوضاع مالی سامیار خیلی خوب بود.دنبال بهانه بودیم برای عقب انداختن عروسی.انقدر رفتارمان بی علاقه بود که برای عروسی نکردنمان با هم نقشه میریختیم.

تصمیم گرفتیم بری خرید لباس عروسی به فرانسه برویم تا کمی زمان بخریم.

خانواده من با تمام سخت گیری هایشان اجازه مرا به سفر دادند.این نه تنها برای خودم عجیب بود برای سامیار هم باور نکردنی بود.

بگذریم.

سفرمان برای فرانسه اوکی شد.ساقدوش هایمان هم همراهمان بردیم تا نه ما تنها باشیم هم برای لباس ان ها فکری کنیم.

داشتم یکی یکی لباس عروس هارو پرو میکردم.

داخل اتاق پرو گوشیم زنگ خورد و شماره امیر بود.

برای جواب دادن اونقدر حول شدم که گوشی از دستم افتاد.

با چه ذوقی منتظر صدای امیر انطرف گوشی بودم.که گریه های یک دختر وحشت زیادی بهم داد.
گریه های دختری که با زجه از مرگ برادرش میگفت و از نموندنم کنارش گلایه میکرد و منو قاتل میخوند.
گوشیو قطع کردم.
همون لحظه به همه ی دوستای دانشگاهمون زنگ زدم بالاخره یکی جواب داد.
انقدر واقعیت خودکشی امیر برایم زجر اور بود که حتی گریه هم نکردم.
میان پرو نشستم و سرم را میان تور سفید کفنم فرو کردم و انقدر داد کشیدم که همه باخبر شدند