خب یه روز نوشت برم بگم چی شد 

نگم میمیرم 

اوففف 

خب اخه ادم اینقدر بچه که با رفیقش بیاد؟!:/

اوفففف بیست دقیقه بیش تر نموندم و تا خونه رسوندم.در اصل باید دنبالم هم میومد اما گفت میخواد با دوستش بره که رفیقش تست صدا بده با اون صدا خروسیش خخخ به هر حال گفتم به پدر که میخوام کیو ببینم ولی کل ماجرا رو یه چیز دیگه گفتم.اما حداقل به س جان(عمه جان)کل ماجرا رو گفتم.چون باید میدونست برا همین اون تا اونجا رسوندم^_^

هیچی خلاصه بگم 

سر درد گرفتم.

هوا هم برگشت تاریک بود دیگه توی ماشین شایع گوشیدیم 

از خراب کاری هاش گفت و دست اخر من مقصر شدم 

عجیبه نه؟!

یکی دیگه میره هر غلطی میکنه بعد میگه خودت خواستی 

خخخخخخخ ای خدا 

تازه از قدیم گفتن شاهدت کیه میگن دمم 

رفیقشم تایید میکرد 

به هر حال هنوز اونقدر ها جلوش کم نیاوردم که نتونم جوابشو بدم.

خیلی بحث نکردم و دست اخر زدم ترکوندمش 

اها اون پسر مو فرفری که جاشو عوض کرد اومد تو زاویه دیدم دوست دخترش که اومد بعد دو دقیقه صندلیشون عوض کردن 

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ تا حالا  تو کف دخترم چقدر بد پسر و زد ترکوند 

اوفففف بالاخره تموم شد 

به نظرتون واقعیت امروز به بابام بگم یا نمیخواد؟

اخه میدونست کیو میبینم 

از اون طرف هم مشکل حل کردم 

یعنی بگم یا نمیخواد ذهنشو درگیر کنم؟

دلم میاد توی پست ماجرا رو دقیق بگم ولی درست نبود.اخه بیش تر زندگی شخصی بقیه بود و گفتنش درست نبود 

مگه نه؟