اقا نگم براتون که دلم خونه 

دیشب از ساعت ده و نیم که سامری زبان به دستم رسید تا دوازده و نیم درگیرش بودم.برای اولین بار در تمام طول عمر صبح زود بیدار شدم باز زبان خوندم.

صبح که رفیم هوا بسیار بارانی و دو نفره^_^به تعداد نفراتش کار ندارم هوا خوب بود 

رفتیم تو حیاط معاون و مدیر مدرسه رو دیدم که پایین پله ها ایستادن.منم خیلی شاد و پر انرژی سلام کردم و خیلی بی حال جواب شندیدم خخخخ  نمیگم چرا ولی حق دارند.

حلاصه امروز باید قبل از کلاس توی نماز خونه حاضر میشدیم.

رفتیم اونجا و پیش شیطون های مدرسه نشستیم.یه حاج اقا اومد حرف زد که به قول یکی از همکلاسیام ملینا داشت منفجر میشد از شنیدنش.

بعد که چند نفری حرف زدن و سخنرانی و...تولد همین دوستمون بود.معاون پرورشی راضی کردم اهنگ بزاره.اخه جشن هم بود خلاصه ما هم براش سنگ تموم گذاشتیم.

بعد از نماز خونه که دیگه بیرونمون کردن.رفتیم توی حیاط و زیر بارون با پای من و سرماخوردگی زیر بارون عمو زنجیر باف بازی کردیم خخخخخخخخخخخ خیلی کیف داد.

بعد هم رفتیم سر کلاس ادبیات و انشاء و...



خب از اینجا 

زنگ اخر هندسه داشتیم.معلمون با کلاس دوازدم داشت و سر کلاس ما نیومد.تا پنج دقیقه اخر هم منتظر توی سالن و دم در کلاس بودیم دیدیم خبری نشد.ماهم وسایل جمع کردیم رفتیم توی حیاط.

-_-معلم میاد سر کلاس و ما هم دوان دوان پشت سرش.

معلم وارد کلاس شدن همانا و ما بعد از او وارد شدن همانا.

هیچی دیگه جریمه شدیم یه هر کدومن سی صد بار بنویسیم 

"تا معلم اجازه نداده نباید از کلاس بیرون بریم"

خدا شاهده شما چند بار توی کل عمرتون این جمله رو به زبون اوردید که حالا ما باید بنویسیم :/