امروز ساعت ده نوبت روانکاو داشتم.از هفت بیدارم کرده مامان بزرگ میگه پاشو.خلاصه ما مو کشان و روی زنان که ساعت تغییر کرده یارو ساعت رسمی گفته.خلاصه ما رفتیم اونجا.
چقدر زندگی تلخه.
خلاصه اونجا کلی حرف زدیم حسابی پول گرفت.بگذریم
اومدیم بریم ناهار.رفتیم مجتمع زین گفتیم قبلا رفتیم غذاش خوبه و فارق از اینکه یادمون رفته رستوران زیتون فقط شب بازه و ما ظهر رفتیم.
هیچی ما این اسانسور زدیم یه دختره تقریبا بیست و دو سه ساله با چشم پره اشک اومد بیرون.اسانسور پره پسر بود.از کوچیک پنج شش ساله تا هم سن من.هیچی هی این اسانسور دکمشو میزد لز هم کف تکون نمیخوردیم.منم پسره کوچیک که هی دکمه اسانسور میزد بقیه هر هر میخندیدن گذاشتم اونور جلو دکمه ها وایسادم.گویا همه پسرا همو میشناختن.یکیشون گفت عع دوربین داره.پسره نره غول زاویه دوربین تغییر داد.هیچی در اسانسور باز شد انتظامات اومد همشونو کشید بیرون.خلاصه ما که داشتم میمدیم بیرون تو اتاق انتظامات بودن.رفتیم ناهار اون نزدیکیا خوردیم و دکتر مامان بزرگ.تقریبا عصر بود.سوار تاکسی شدیم که از این سر شهر بریم اون ور.تو تاکسی صندلی عقب نشستیم.من وسط بودم.یه پسره ریشو بی ادب پررو گستاخ ابله احمق کنار من بود.نفهم دو هزار بار شماره گیری موبایلشو اورد شمارشو زد.منم اون وری به افق خیره میشدم.دست اخر نزدیک مسیر الکی مثلا دوستش زنگ زده.گفت شمارمو بهش بده.ایرانسلمو بده.نمیخوام اعتباریمو داشته باشه و شمارمو داری؟شمارشو گفت.اینا پسره مثلا به پشت تلفنی میگفت.
اخه نفهم.حقته من شمارتو بزارم این ور اون ور دهنت صاف شه بیشعور؟سوار تاکسی شدی خب درست بشین سر جات.
خلاصه امروز به هر چی پسر بود فحش دادم:/:/:/:/:/
(اشتباه تایپی دارم.عیب نداره.نادیده بگیرید )