جونم براتون بگه دیروز هم با بچه های دانشگاه رفتیم بیرون
رفتیم تخت جمشید
به بابام گفتم فقط یکی از دخترا هست و وقتی اونجا ما هم دیدیم بابام رفت بقیه بچه ها اومدن
رفتیم یکم بالا تخت جمشید دیدیم و برا ناهار رفتیم بیرون بر عذا گرفتیم
بعد هم رفتیم سر زمین یکی از بچه ها ناهار خوردن
حالا حرئیات میگم دلتون شاد شه
من تا تو ماشین بچه ها نشستمبه شوخی گفت عع بابات و من قلبم کامل ایستاد
بعد هم ک فهمیدم شوخی از همون صندلی عقب محکم زدم تو سرش جوری ک تا امروز میکفت سرم درد میکنه🥺🥺اونقدر هم محکم نبود
بالا کوه هم ک رفتیم یکی از بچه ها هی ادیت میکرد و من تا ی صد متری دویدم دنبالش ک بزنمش ولی نتونستم در عوض موقع ناهاز داشتم کفش میپوشیدم حواسم نبودگوشیمو برداشت و اونجازدمش و گوشیمو پس گرفتم
سر زمین ک رفتیم برا ناهار کلی توله سگ خوشگل داشتن ک باهاشون بازی کردم رنگ چشم یکیشون خیلی ناز بود
خلاصه روز فوق العاده ای بود
هنوز خیلی نگدشته دلم تنگ شده براشون