فقط اخر فیلم که چشم بسته راه میره
خدایا گله ای نیست
بعد از دو ماه یه امشب به جای ساعت چهار و نیم پنج ساعت یک خوابم برد
همش کابوس بود و خواب بد
دیگه دلم نمیخواد بخوابم
حتی اگه از بی خوابی بمیرم
اینقدر تو خواب داد زدم و گریه کردم که از صدای خودم و صورت خیسم بیدار شدم
زنذگی این واقعا رسمش نبود
دمت گرم
یه داستان دارم مینویسم یکم از فصل اول توی وبلاگ گذاشتم
بعد از چهار فصل که تموم شده هنوز با اسم پسره درگیرم
اسم پسره توی داستان پوریا هست کلا اسمش به شخصیتی که داره نمیخوره ادم مغرور و خودخواه و خیلی خوشگل و خوشتیپ و طبقه اجتماعی متوسط رو به بالا
خب ادم با اسم پوریا یاد بچه درس خون های مدرسه میوفته
همین اسم حس و حال داستانو خراب میکنه اه
خود در گیری مزمن گرفتم
:/
اسم پیشنهادی
(اسم خودتون ننویسدا)
بهترین اسکار به اون لحظه ای میرسه که …
میگی بیخیال خوبم
ولی سرتو بالامیگیری اشکات نریزه
حرف و گله ای اگه داری پشت سر نه تو رو خودم بزن بگو بدم بگو در میاد از کارات باز لجم
نمیدونم کجایی ولی به یاد تو میزنم بازم اروم اروم قدم
یک زندگی دونفره تنها
فقط با تو
تمام دنیایم میشود
تنها دلیل این نفس هایم
این ضربان قلب
فقط تویی
برای کنار تو بودن دنیارا رد کردم
حالا دنیای من
تویی
:)
یه روز خوب دو نفره
یک سال توی بیان هستم
همه پست هایی که توی وبلاگ
درباره خودم و
روزمرگی هام بود
منو چطور میبینید
از دید خودتون
جنبه انتقاد دارم:)
حدس هم بزنید قبوله
باد سردی میوزد نگاهی به اطراف می اندازم.از روبه رو پسری با موهای لخت فندقی رنگ یه سمتم میاید نگاهش را دنبال میکنم و به موهای بلند مشکی بی حالتم میرسم هر چه نزدیک تر میشود سرعتش را کم تر میکند یک قدم کوتاه به جلو برمیدارم سرم را پایین می اندازم چشمانم را میبندم و نفسم را از دهانم بیرون میفرستم چشمانم که باز میکنم کفش هایش را دقیقا رو به روی کفش هایم قرار گرفته است میبینم خیلی دلم برای ان چشمان قهوه ای تنگ شده.برای نگاهی که هیچ وقت مرا ندید. و حالا بعد از دو سال تنهایی.مرا برای حرف زدن دعوت کرده.با صدای ملایمش که سعی دارد ارام به نظر برسد سلام میکند.یک قدم عقب میروم سرم را بلند میکنم و سلام میکنم.
_خوبی؟
_مرسی
_هیچ وقت نفهمیدم این مرسی هات یعنی خوبی یا نه
از او دلخورم ناراحت و کمی عصبانی.منتظر میمانم ادامه دهد اما من سکوت بی معنای بینمان را میشکنم و ادامه میدهم
_هیچ وقت حالمو اونقدر مهم نبود که جوابم فرقی داشته باشه
به میز کنار کافه اشاره میکند
_مطمئنی؟فقط نگاهی به دوسال پیش که رو اون میز نشسته بودیم کن اون موقع تو,حرفهات.نگاهت که از من گرفته بودی و به گوشه ای خیره شدی افکارت از هر چیزی برایم مهم تر بود.
سنگینی نفس هایم را در سینه ام حس میکنم لبخندی میزند و میگوید
_ملی؟
اصلا دوست ندارم بحث کنیم با مزاح اخم کوچکی میکنم میگویم
_مگه من کارت ملی هستم اینطوری صدام میکنی؟
_باشه باشه قبول
این را با لحن خودم میگوید
بالاخره موفق میشوم به ان چشمانش نگاه کنم.لحظه ای نگاهمان درهم گره میخورد.به سرعت نگاهم را میگیرم.
_بشینیم؟-به تاریک ترین گوشه کافه اشاره میکند به همان میز و صندلی دو نفره که بار ها به تنهایی انجا مینشستم اصلا دلم نمیخواهد خاطرات کابوس امشبم شود
_نه.هر جایی غیر از اون میز و صندلی ها
لبخندی میزند تا کمی از این اشوبی که در چهره ام فریاد میزند کم کند
به سمت میزی حرکت میکند من هم با فاصله کمی به دنبالش راه میافتم
رو به روی هم دو سر میز مینشینیم
تغییر دکور کافه از سه ماه پیش شروع شد و تازه به اتمام رسیده
نگاهی به اطراف می اندازم تا تغییرات را با جزیا ببینم
ارتفاع سقف از دو سال و سه ماه کوتاه تر شده کاغذ دیواری ها از سفید باغ بهشت به اب رنگی تغییر کرده که بیش تر دوستش دارم تابلو های روی دیوار بیش تر از هر چیزی به فضا ارامش میدهد تاریکی کافه که تنها با یک شمعی روی هر میز روشن شده دلنشین تر است موزیک بی کلامی که با صدای پایین در حال پخش است وصف ناشدنیه
گارسون با منو به سراغمان میاید
+بفرمائید منو
_نیازی نیست دو تا بستی
+حتما:)
گارسون سر میز میرود
پوریانگاهی میکند میگوید
_ما هم این جا کلم پیچ
سرم را پایین میاندازم و ارام میخندم لبخند اورا حس میکنم
لحنش جدی میشود و ادامه میدهد
_نمیخوای حرف بزنی ؟
_چی بگم؟
_هر چی فکر میکنی که باعث میشه دیگه نگاهتو ازم نگیری
_نمیدونم
_چیو؟
_این که میتونم …-مکث میکنم _چرا گفتی بیاییم اینجا؟
_اینکه حرف بزنی.حرف هایی که روز های دوشنبه میایی تنها اینجا.حرف هایی که اون روز لعنتی نزاشتم بزنی حرف هایی که-نفسش را از دهانش بیرون میدهد _حالا اینجام که بشنوم
_که چی بشه ؟دوباره ترکم کنی و بری ؟خیلی راحت!بعد هم اخر جملتو با ببخشید تموم کنی و منم ببخشم؟
_هیچ وقت بهت نگفتم ولی صدات حتی در اوج عصبانیت مهربون
امروز خودم را برای هر حرفی اماده کرده بودم جز این کلمات و جملات
گارسون جوان کافه با موهای قهوه ای روشن فر که پیشانی اش را پوشانده با سینی گرد مشکی به سمت میزمان می اید یکی از بستی ها را جلوی من و دیگری را جلوی پوریا قرار میدهد گارسون رو به من لبخندی میزند و از من میپرسد
+دکور کافه چطوره؟
چهره ی پوریا متعجب به سمت من میچرخد
گارسون بیش از یک سال اینجا مشغول به کار شده است اکثر ساعت هایی که به اینجا سر میزنم خیلی خلوت برای همین تنها همین گارسون کافه رو اداره میکنه و بیش از بقیه کارکنان منو میشناسه کم حرف ولی همیشه حرف های خوبی برای شنیدن داره لبخند میزنم و جواب میدم_اره خیلی بهتر شده فقط کاش گل ها رز های
پوریا حرف هایم را قطع میکند ارام زیر لب میگوید
_رز سفید
گارسون که متوجه فضای سنگین بین ما میشود با لبخندی از ما فاصله میگرد
سر گیجه خیلی بدی دارم ارنج هایم را روی میز میگذارم و دستانم را روی سرم کمی فشار میدهم.
_حالت خوبه؟
_اره چیزیم نیست
صندلیم را عقب میکشم میخواهم وارد محوطه باز شوم تا هوایی تازه حالم را بهتر کند
بلند میشوم لبانم را بم هم میفشارم و میگویم_حالا برمیگردم
_کمک میخوای؟
_نه مرسی
به سمت در چند قدمی بر میدارم چشمانم مات میبیند
دستم را به دیوار تکه میدهم تا تعادلم را حفظ کنم دستی از پشت پهلو هایم را میگرد و دیگر چیزی نمیبینم فقط صدای پوریا که نامم را با نگرانی صدا میزند
نظر لطفا:)