خنده هایی از جنس مرگ روی لب های پسرک میماند 

قهقه هایش توی گوش دخترک میپیچد.

پرسیدن حالش چیزی را تغییر نمیدهد 

حبس شدن دستانش در لطافت دخترک حس نمیشد 

نبضش دیگر نمیزند 

نفس نمیکشد 

فقط میخندد 

قهقه میزند 

انقدر میخندد که نفسش بند میاید 

سکوت همه و پچ پچ پرسیدن دلیل خنده ها 

تنها در لحظه ای 

زمان متوقف میشود 

قلب پسرک ناگهان شروم به یک تپیدن میکند 

یک نفس عمیق میکشد 

مرد دست دخترک را میگیرد و اشک از چشم پسرک جاری میشود 

تمام خنده هایش یک قطره اشک روی گونه 

ناگهان 

سقوط دنیای پسرک 

که مثل اشک از چشمش میرفت سقوط کرد.

اخرین نوشته های دفترچه پسرک قبل از سقوط ساختمان 

"من فقط میخواستم از کنار تو بودن شاد باشم اخرین لحظه بخندم .ببخشید نتونستم جوابتو بدم.حالم خوبه:)"