عمه بزرگم اومده بود خونمون کمک باشه.بعد بابام گفت خوش خوابو تمیز میکردی.گفتم هوا سرد بود نمیشد ببریش بیرون.تو خونه هم میزاشتمش خواهرت به کشتن میداد بچمو.هیچی اینکه من بگم بچم عمم گیر بده و اذیت کنیم.خوش خوابو دادم در اغوش پدر بزرگش رفتم جاشو تمیز کردم اومدم دیدم ای داد بی داددددددد.بابام بهش نون تیری داده بود اخههههههههه اونم با سختی تمام داشت میخورد.به گونه ای به کسی که دندون نداره تهدیگ ماکارونی بدی همونطوری داشت سعی میکرد بخوره.منم با عصبانیت گفتم میکشیش تو.عمم گفت ولشون کن.دارن نوه و پدربزرگی خوش میگذرونن حالا راه میرم به بابام میگم بابا بزرگ کی بودی تو.میگه بچه زشتت.اخه این زشته؟

بعد یه سوال.چاق شدنشو شما هم حس میکنید؟