۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده کوچک وب» ثبت شده است

دیگه واقعا بهش فشار اومده

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

    فصل دوم باورت نشد

    نفس نفس میزد از شدت ترس و اضطرابی که داشت  نفس هایش در سینه نمی گنجید سوزشی در قفسه سینه اش ایجادشده بود تند تند بینی اش را بالا میکشید،صورت و همچنین دستانش ازسرما قرمز و بی حس شده بود خم میشود زانو های ناتوانش که به لرزه در امده بود  رادر دست گرفت انقدر دویده بود که از ان محل خیلی دور شده بود با این که دیده بود ان پسر در شوک هست چند قدم بلند بیشتر برنداشته بود اما حس میکرد دوان دوان پشت سرش می ایدوبا سرعت هرچه تمام میدوید نفس نفس میزد از شدت ترس و اضطرابی که داشت  نفس هایش در سینه نمی گنجید سوزشی در قفسه سینه اش ایجادشده بود تند تند بینی اش را بالا میکشید،صورت و همچنین دستانش ازسرما قرمز و بی حس شده بود خم میشود زانو های ناتوانش که به لرزه در امده بود  رادر دست گرفت انقدر دویده بود که از ان محل خیلی دور شده بود با این که دیده بود ان پسر در شوک هست چند قدم بلند بیشتر برنداشته بود اما حس میکرد دوان دوان پشت سرش می ایدوبا سرعت هرچه تمام میدوید وارد محوطه فضای سبز شد اول اطراف را با چشمانش کاوید 

     -خوبه کسی نیست.. خدا لعنتت کنه که انگ عملی هم رو پیشونیم زدن   حالا خوبه کسی نیست اینجا وگرنه میگفت کارتون خوابم که هستم مگه نیستم؟ شدم دیگه... قبول کن مینا قبول کن که دیگر یه زندگی خیابانی شروع کردی روی نیمکتی زیر درخت آزین بسته شده با برگای نارنجی زرد نشست  از داخل کوله پشتی کوه نوردی اش بافت یشمی اش به همراه اورده بودرا بیرون کشید  چشمش به قاب عکسی افتاد که چهره دونفرشان خندان در اغوش هم عکس گرفته بودن  دستی بر چهره پر فروغ و زیبایش کشید  با اهی جان سوز قاب عکس را داخل کوله اش گزاشت زیپ سوئیشرتش را بالا کشید بافتش  را پوشید موبایلش رااز جیب شلوارش بیرون اورد روشنش کرد 20میسکال از زهرا  فقط زهرااا  پیام های پی در پی او چند پیامی از ایرانسل به بخت و اقبال خودم خندیدم  در اخر تنها پیامی  که برای زهرا پس از این همه میسکال برایش سند کردم 'سلام من  خوبمچشمانم خسته بود اما ترسی که در دل داشتم اجازه روی هم امدند را نمیداد هنسفریو از موبایل جدا کرد اهنگی پلی کرد،پا هایش را بالا اورد در خود جمع کردب را تا صبح با ترس و نگران با چشمانی نیمه باز  گاه بی گاه از خواب پریدم در جای نشسته اش  سپری کرد صبح با صدای خش خش جارو عراشی سوفر شهرداری چشمان گیج و منگش را باز کرد روبه زندگی سخت طاقت فرسایش. بهتر دانست از ان مکان دیگر دور شود تاقبل از امدن اهالی منطقه برای ورزش صبحگاهی به فضای سبزمحله شان  دیگر شب نبود که بخواهد چهره اش را بپوشاند با کلاه سوئیشرتش کلاه را از سرش پایین انداخت شالش را روی سرش تنظیم کرد به راه افتاد -تا کی میخوای داخل این شهر بچرخی؟ ترسی را که از دیشب تا صبح متحمل بود نیمی از عمرش را کم کرده بود ولی هنوزم دست بردار نبود گاهی راضی میشد برای رفتن به خانه زهرا گاهی پشیمان میشد از تصمیمی که گرفته...  

     بی هدف قدم بر میداشتو یه سری تصمیمات پیش خود میگرفت برخی را حذف برخی را اصلاح  میکرد برای انجام دادن... نزدیک به دکه روزنامه فروشی شد یک روزنامه نیازمندی ها خرید بهمراه کیکی برای صبحانه اش به سپت نیمکت حاشیه خیابان رفتو نشست به ارامی درحال خواندن مشاغل داخل روزنامه شد نا امید از این که دیگر به بمبست خورده است ورقه اخر را هم تماشایی کرد درمیان نگاه کردن های گزرایش چشمش افتاد به پرستاری از یک خانم سالمند  سریع موبایلش بیرون اورد با شماره تماس گرفت اشغال بود  چند باری باز تماس گرفت اما پاسخ گو نبودن کلافه بلند شد به مسیر بی خدفش ادامه دادباز زیر لب چند باری از خدا خواست کمکش کنه دوباره تماس گرفت بعد از شنیدن چند بوق خواست تماس قطع کنه که صدای مردی در گوشی پیچید 

     +الوو... بله بفرمایید

    +ممنون بفرمایید

    یخواستم راجب آگهی که داخل روزنامه نیازمندی ها بود مزاحمتون بشم

    +اممم.... اها پرستار هستین؟

    -راستش نه ولی خب به این کار خیلی احتیاج دارم فی کشید ادامه داد

    +خب من العان تهران نیستم ادرس خانه براتون میفرستم عصر ساعت 5 تشریف ببرین اگر مورد تایید خانم بودین میتونین شروع به کار کنین

    -خیلی ممنونم لطف دارین

    +خواهش میکنم. فقط شما خانم؟

    -شرافت هستم

    +خوش بختم روز خوش

    -روز خوش خداحافظ

    +خدانگه دار

    با دو دستش تلف همراهش در دست گرفته بود روی قلبش گزاشته بود نگاهی به اسمان انداخت - ممنووووونم خداااااا برای یه بار باهام راه امدی

    ناخداآگاه ذهنش به صداو گرم  اقای رادمان  میرفت اما با چیز های دیگر مدام سعی در پاره کردن افکارش را داشت

    تا ساعت 4 مدام گشت میزد تا سرانجام به مسیرش یه هدف داد ان هم خانه ی اقای رادمان بود حوالی پارک دیشب بود ولی نه  تیلی نزدیک ولی خب چندان راه طولانی هم نیز نبود نگاهی به ساعت مچی اش انداخت 15مین به 5 باقی مانده بود به درب دروازه مانند پیش چشمانش نگاهی انداخت دست کمی از یک قصر نداشت  درب کوچکی که برای عبور و مرور افراد بود شیشه های ایینه کاری شده قرار داشت  نگاهی به خود انداخت زیپ سوئیشرتش باز کرده بود اما هنوز بافتی که دیشب به تن کرده بود به تن داشت سریع بافتشو بیرون اورد سوئیشرتشو در اورد داخل کولی اش گذاشت سرکی به اطراف کشید  شالش بیرون اورد دستی به موهاش حول حولی کشید  موهاشو با کش مویی بست شالشو با یه شال خاکستری رنگ که تضاد زیبایی با چشمانش داشت به سر کرد چشمانی طوسی رنگ پرنگ که گاهی به مشکی بودن  هم میخورد چشمانی درشت کشیده با مژه های تقریبا پر  لبانی ریزقلبه ای بینی متوسط به کوچولو سر بالا جذاب بود زیباخود نیز میدانست  اما شانس و اقبال چی ؟؟

    کاش زیبایی نداشت اما کمی روزگار با او یار بود . دست از کاویدن خود کشیدو سریع رژ لب قهوه ای ماتی بر روی لبانش کشید  وسایلش جمع و جور کرد  کنار دیوار ایستاد چند نفس عمیق کشید همین که دستش را به سمت ایفون برد درب باز شد پسری جوان از درب خارج شد که سینه به سینه هم شدن که باعث ترس مینا شد که جیغ خفیفی کشید پسر هم یک جست پرید هوا مینا دستاشو روی قلبش گزاشت مقداری عقب تر رفت ببخشیدی زیر لب گفت اما پسر هنوز در حالت تعجب بودو خیره به چشمان مینا، مینا دیگر طاقت نیاورد نگاهش دزدید. گویا پسر مسخ چشمان مینا شده بودکه تکان هم نمیخورد  با صدای دختری هردو تکانی خوردن

    +رهام چرا اینجا ایستادی؟!

    دختر یه نگاه به مینا یه نگاه به رهام روبه مینا گفت

    +بفرمایید؟

    -اع.. سلام ... واسه استخدام پرستاری امدم

    لحن دختر کمی مهربان تر شد گفت بفرما

    پسر که حالا فهمیده بود اسمش رهام هست روبه دختر که اسم اونم متوجه شد رها است کردو گفت خانمو راهنمایی کن پیش پریما تا منم بیام بعد میریم

    +بفرمایید تا راهنماییتون کنم

    مینابه یک لبخند روبه رها اکتفا کرد وکوله اش را در دست گرفت پشت سر رها به راه افتاد

    رها دختر پر حرف و خونگرم، شیطونی بود از همان ابتدای اشنایی که حتی اسم مینا را هم نمیداست شروع به تعریف کردن کرده بود

    +اگرمورد تایید پریما قرار بگیری که مطمئن هستم تایید میشی میمونه داداشام البته نظر منم مهم هستا ولی از همین العان بگم مورد تایید من که هستی همینطور که حرف میزدو میرفت مینا هم ساکت پشت سرش به راه افتاده بود.رها سریع به عقب گرد کرد که باعث ترس مینا شد رها قش قش خندید و گفت همیشه اینقدر ساکتی یاکم رویی میکنید؟! 

    -اممم زود صمیمی نمیشم

    این حرف مینا باعث شد رها چشماش ریز کنه نگاش کنه که مینا خوب سیاست مدار بود خندید گفت و خیلی هم اهل شوخی هستم ولی انگار به مزاج شما ننشست.  نه راستش، کمی خستم دوست داشتم بیشتر به حرفاتون گوش بدم.

    +اعه خب زود تر بگو دختر یه نمه فکر کردم از این دخترای ازدماغ فیل افتاده هستی با اون حرف اولت . اوه راستی گفتی خسته ای چرا ؟

    +چون از شهرستان امدم

    -اها حالا بیا بریم داخل بعدابیشتر باهم اشنا میشیم

    مینا ترجیح داد بگوید از شهرستان امده تا این که یه اواره بی خانمان هست که از همان جهنمی هم که داشته فرار کرده یک روزه که العان داخل خیابونا اواره هست

    در رها باز کرد وارد شد پشت سرش هم مینا  خدمت کاری امد جلو لباس هایشون بگیره که رهاگفت باز میخواهد برود. روبه مینا شد که مینا متوجه شد اسمش را نمیداند با لبخندی گفت مینا هستم.

    مینا بافت و شالش را به خانمی که با لبخند نگاه منتظری به مینا دوخته بود داد. با اشاره دست رها که به سمت مبلمان اسپورت مشکی کرم گوشه سالن بود مینا به سمت مبل تک نفره ای رفت نشست با لبخندی محو به اطراف نگاه میکرد. خدمتکار به سمتش امد یک فنجان چای مقابل مینا گزاشت مینا تشکری کرد. چند مین از امدن مینا میگزشت و مینا چایی اش را نوشیده بود پای راستش را بر روی پای چپش برگردانه بود سر به زیر داشت با ناخن هایش بازی میکرد.

    +پریما جون امیدوارم مینا مورد تاییدتون قرار بگیره

    مینا به سمت صدای رها برگشت بی اختیار از جایش برخاست روبه خانم مو جوگندمی با چشمانی عسلی که یک عینک بدون فرام عدسی گرد زده بود سلام بلندی کرد زن زیبایی بود بیشتر شبیه معلم های ادبیات دانا بود+سلام دخترم بشین راحت باش

    رها پریما روبه مبلی که مینا نشسته بود برد  پریما اندکی خیره به مینا بود. مینا کمی از نگاهای خیره اش  معزب بود سر به زیر می انداخت  +دختر زیبایی هستی

    مینا لبخند بی جانی زدو تشکر کرد

    +چرا میخوای کار کنی معلومه سنی هم نداری.

    -چون به این کار احتیاج دارم پریما ابروی راستشو مقداری بالا برد گفت

    +بیشتر از خودت بگو چون من باید پرستارم بیشتر بشناسم و باید بدونم چه کسی قراره شبانه روز داخل خونه من باشه

    مینا با شنید این حرف خوشحال شد با شوق سرشو بالا اورد

    -مینا شرافت هستم 23سالمه دانشجو معماری شناسنامه و مدارک شناسایی هم به همراه دارم

    +دلیل کار کردنت چیه دخترم؟

    مینا مقداری ساکت ماند در ذهنش درحال وارسی بود که چه بگوید

    +راحت باش دخترم

    -برای شهریه ترم جدید دانشگاهم

    پووف راحت شد

    +مینا جان تو میتونی اینجا بمونی پرستار من باشی از خونه میتونی بری بیرون ولی خب فکر کن خونه خودت هستی و باید از پدر مادرت اجازه بگیری،باید با من هماهنگ کنی اگر اجازه دادم میتونی بری تز اوردن دوستات به خونه... که مینا میان حرف های پریما پریدو گفت

    نه نه من اصلا اهل خوش گزرونی بیرون رفتم از خانه تا دیر موقع نیستم کارام که کردم سرم  با درسام گرم میکنم

    پریما لبخندی روبه پینا زد گفت امیدوارم هیچوقت از بودنت پشیمان نشوم  توهم از امدت و شروع به کار کردن در اینجا...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷

    فصل اول باورت نشد

    فصل اول باورت نشد :)

    خیره جفت کفش های کتانی اش قدم برمیداشت.

    زاویه دیدش تنها کفاش هایش و سنگفرش های خیابان بود اگر هم میخواست،قادر به تماشای دیگر جایی نبود هرکجا که چشم میچرخاند   گذشته شادش را میدید خنده های زیبایشان رامیدیدکه حاله ای از اشک درپوشی میشد برای ندیدن ادامه صحنه هایی از گذشته... 

    نفس هاشو با صدا بیرون فرستاد،دستاشو از داخل جیب سوئیشرت مشکی اش بیرون اورد کلاهش مقداری جلو تر کشید موهایش به سمت داخل روانه کرد با دست سمت راستش بند کوله پشتی اش را گرفته بود ودست دیگرش در جیب بود. توجهش جلب دستان ظریف و کشیده خودش شد  ناخن هایش بلند بود اما سوهان بهشون نکشیده بود ولی خب هنوز نامرتب نشده بودن دستشو به ارومی بالا اورد جلو دهانش "هااا" وبه ارامی در جیبش فرو برد به ارامی لب میزد با موسیقی که درحال پخش بود موهایش گویا در برابر تازیانه های سرد باد طاقتشان طاق شده بود ازادانه به بیرون می امدند در صورتش که بخاطر سوز سرما بی حس شده بود پخش میشد. تمام تلاشش در این بود بدون هیچ جلب توجه به مسیر بی هدف خودش  ادامه بدهد خسته از تماس های پی در پی زهرا و ریجک کردن تماس هایش 

    -اوهم خبر داره که من کسیو ندارم نگرانمه

    بیخیال گوش دادن موزیک و شکنجه بیشتر قلبش شد تلفن همراهش خاموش کرد. با این که هوا سوز سرمای نسبتا شدیدی داشت پیدا میکردولی دیگر زانو هایش اورا همراهی نمیکردند به سمت نیمکتی که در نزدیکی مسیرش که در ابتدای پارکی بود رفت. به ارامی گوشه نیمک خزید دسته از جوان هامقداری دور تر از او دور اتشی که درست کرده بودند ایستاده بودن کالاهش مقداری جلوتر کشید که ناگهان کسی متوجه دختر بودنش بیچاره بودنش نشود سربه زیر انداخت در خود جمع شد سرش داخل گردنش فرو کرده بود اهی کشید   نفس های گرمش به گردنش برخوردکرد بعد از این همه حجوم هوای سرد به تنش اکنون هوای گرم نفس هایش حس متفاوتی به او بخشیده بود حسی به شیرینی اولین حس های زندگی توسط اولین هاصدای قدم های کسیو میشنید که داشت به او نزدیک میشد صدا از پشت سرش می امد به ارامی به کلاهش دست زد دستانش به داخل جیب هایش فرو برد صدای پاها دیگر قطع شده بود. زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت که متوجه پسری شد دست در جیب شلوار پارچه ای اش کرده، نا خواسته ترسی به جانش حمله کردبیش تر در خود فرو رفت تنها پاها وکفش های الستار براقش را میدید که اکنون درحال ریتم زدن بر روی زمین بود  کوله پشتی اش روی پاهاش بود در گوشه ترین نقطه نیمکت نشسته بود که همین باعث شد آن کنارش روی نیمکت بشیند

    +ببینم یه آزرا مشکی رنگ ندیدی بیاد؟!

    اوضاع حالش متشنج شده بود نمیداست چه کند سکوت بر هر عکس العملی ترجیح داد 

    +هعی.. نکنه عملی هستی ؟؟

    متوجه دستانش که قصد داشت به او برخورد کند شد تکانی به خود داد که پسر دست کشید

    +خوبه قری به خودت دادی فکر کردم مردی. و قاه قاه شروع کرد به خندیدن

    +هی داش چرا حرف نمیزنی؟ دیگه باورم شد عملی هستی 

     به ارومی جوری که پسری که دیگر داشت همسان با نیمکت میشد که بتواند از پایین،چهره داش عملی که روی نیمکت نشسته است. از زیر کلاه ببیند ،که دستش را از جیبش بیرون اورد کوله اش گرفت سریع از جایش برخواست سریع و شتابان درحال دور شدن بود لحظه ای به عقب نگاه کرد که کلاهش از سرش پایین افتاد و چهره اش معلوم شد ابریشم های مشکی موهایش درصورتش پخش شد سریع موهایش را کنار زد کلاهش بر سر کرد

    پسر که از حرکت سریع و ناگهانی ان عملی جا خورده بود صاف در جایش نشسته بود درحال تماشای رفتن او شد  اصلا استیل بدنش به یک معتاد و ناتوان نمیخورد ناگهان چهره شخص را دید ولی خب نه کامل ولی از موهای بلندش و اندامش متوجه شد که او یک دختر استدیگر از دایره دید او خارج شد لحظه ای به خود امد به سمتش دوید . هزاران سوال درموردش به ذهنش رسید 

    +ساقی بود؟ عملی بود؟ ولی نه عملی نبود وگرنه توان راه رفتن نداشت چه برسه به دویدن اون هم به سرعت. ولگرد خیابونی بود؟

    ولی خب سکوتش چه بود؟! سعی در پنهان کردنش چی بود؟!

    شایدم از خانمه فراریست 

    تمام این سوال هارا هنگامی که درحال طی کردن مسیر بود در ذهنش نقش میبست 

    فایده نداشت. موبایلش از جیبش بیرون اورد بعد از شنیدن چند بوق صدای جواد داخل موبایل پیچید 

    -الو رامین نزدیکم دارم میام 

    +پسر زود باش منجمد شدم. 

    با بوقی که جواد زد به عقب برگشت سریع سمت .ماشین رفت سوار شد

    +سلام پسر کجایی؟

    -باو مگه دافا میزاشتن بیام دیگه حوصلمم رفته بود انتالیا

    +اره جون همون دافا معلومه 

    -باش حالا تو باور نکن

    +میگم وقتی می امدی کسیو پیاده رو ندیدی تیپ مشکی با یه کوله پشتی؟

    -اممم...نه.. دقت نکردم  خب حالا چی شده جیب بره ؟

    رامین جریان برای جواد تعریف کرد 

    -حالا نکنه عاشق ان شراره های اتش که از دور در هوا چرخیده شدی منظورم موهای بانو هست که تازه متوجه جنسیتش شدی شروی کرد به خندیدن بر روی فرمان ماشین ضربه ای زد 

    -اه حرف زدن باتو هم فقط مسخره کردن خود آدمه دیگر چیزی نگفنتد ادامه مسیر ساکت بودن جواد رامین به خانه اش رساند خودش هم به سمت خانه اش رفت اما هنوز رامین فکرش درگیر دختر مقموم و درحال فرار بود

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷

    مغز رد

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه