سخته از لحظه های شیرین زندگیت فقط یک عکس بمونه که از قهوه توی دستت تلخ تره
سخته از لحظه های شیرین زندگیت فقط یک عکس بمونه که از قهوه توی دستت تلخ تره
از فردا یه چند روزی نیستم شاید دوروز شاید هم بیست روز وبیش تر
سعی میکنم زود بیام :)
چند تا هم پست انتشار در اینده گذاشتم :)
این دیوار ها دیوانه اند ادم ها عاشق ترند
شبنم روی لاله اشک های ان عاشق اند
بگزار خنده هایم راز شوند در دل خاک خاک شوند
بی بهانه بی ترانه عاشق شوم
عاشق و خوامش شوم
بگزار این دیوانه شبنم گل ها شود
دانشگاه تموم شد سوار ماشین شدم نزذیک های خونه بودم که ماشین پنچر شد واقعا این دیگه بلای اسمونی بود با پا زدم به لاستیک ماشین و سوار ماشین شدم.گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به پدر
_الو بابا
_سلام عزیزم
_ سلام
_خوبی؟مگه کشتی هات غرق شدن بی حال حرف میزنی ؟
_نه کشتی هام غرق نشدن گاوم زاییده
_خب به سلامتی.حالا چی زاییده؟
_باباااااااا.اذیت نکن
_چی شده دخترم؟
_پنچر کردم
_اشکال نداره.خیلی راحت پنچر گیریش میکنی .بلدی که؟
_اره بلدم
_خیلی خب.اگر نشد ماشینو قفل کن با تاکسی برو خونه
_باشه .اگر سوال داشتم زنگ میزنم گوشیتو جواب بده
_باشه
_خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
گوشیو قطع کردم و پیاده شدم.شروع کردم به پنچر گیری کردن.وقتی تموم شد حسابی مغرور شده بودم.حس میکردم قله اورست فتح کردم.گرد و خاکی شده بودم.مانتومو تکوندم.دستام حسابی کثیف و سیاه شده بود
بطری اب معدی کوچیکی از زیر صندلی ماشین پیدا کردم و رفتم کنار جاده دستمو شستم.سرمو خم کردم سمت راست امیر بود.
با خودم گفتم:چرا هر جا من میرم سر و کله این پیدا میشه اه
توجهی نکردم و سپار ماشین شدم.
رسیدم خونه.حسابی خسته بودم.بوی تعمیر گاه ماشین میدادم.دوش گرفتم شام و اماده کردم و رفتم یکم دراز بکشم.نزدیک های ساعت یازده و نیم بود که صدای پدر که از توی حال میومد بیدارم کرد
صفحه گپشیمو روشن کردم.وقتی ساعت دیدم تعجب کردم.رفتم بیرون که پیش پدر باشم تا پامو بیرون گذاشتم همه چیز ترسناک شد.
امیر روی کاناپه رو به روی در اتاقم نشسته بود و پدر رو به رویش.جوری که پشت پدر کامل به اتاق من بود
امیر مرا با ان سر و وضع دید و چشمانش از تعجب گرد شد.سریع سرش را پایین انداخت و حرفش را قطع کرد.
منم سریع به اتاق بر کشتم و لباسم و عوض کردم و بیرون رفتم.سلام کردم.پدر با لبخندی برگشت و سلام.خسته نباشی.
امیر بلند شد و ایستاد و سلام کرد.
گفتم
_بفرمائید
نشست
رفتم سمت اشپز خونه که وسایل پذیرایی بیارم امیر گفت
_بشینید.همه چیز هست
برگشتم و نگاهی به میز کردم.حس کردم چیزی کم نیست
امدم کنار پدر نشستم
درسته که از وسط های بحث امیر و پدر رسیده بودم ولی واقعا بحث کاری بود.
اون شب امیر بعد از شام رفت.اشپز خونه رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاقم.
پدر صدایم زد
_ملیکا!؟
_بله
_بیا چند لحظه
_چیه؟
_بزرگ شدیاا
_اره میبینی
این را با لحن شوخی گفتم.هر دو خندیدیم و پدر ادامه داد
_امروز رفتم ترشی فروشی
فکر کردم بحث کدیه ادامه داد
_بشکه اندازه تو گیرم نیومد ترشی بندازمت
_ععععع بابا اذیت نکن
_شوخی کردم بابا جان.حالا منو نکش
_باشه نمیکشم
_خیلی پرروی
_اره دیگه چه کنیم
_پررو خانوم.برو بگیر بخواب.میخواد منو بکشه.هنوز با کمر بند سیاه و کبودم نکردم
_بابااااااااااااااا
_جان دلم بابا جان برو بخواب دخترم.اعصاب هم نداره
_شب بخیر
_شب بخیر
رفتم توی اتاق و گوشیمو برداشتم اهنگ گوش کنم پوریا پیام داده بود."دیگه خانوم خودمی"
پیامو پاک کردم و خوابیدم
…