میشم
اون
ستاره ای
که
هر
شب
بهش
زل
میزنی
اما
دستت
بهش
نمیرسه
میشم
اون
ستاره ای
که
هر
شب
بهش
زل
میزنی
اما
دستت
بهش
نمیرسه
برنامم وحشتناک به هم ریخته
مسافرت یهویی +نخوندن کتاب ادبیا (اینو باید از سه شهریور شروع میکردم که هنوز یک صفحه هم نخوندم)+تموم نشدن ریاضی و عربی +اسباب کشی+نزدیک شدن به مدارس و کار های اون
موهامم بکشم تا مهر میمیرم به برنامه برسم
از اون جا بیرون زدم.هوا حسابی سرد بود سرمای هوا دندان هایم را بر هم میزد این قدر سریع قدم بر میداشتم که وقتی سر کوچه بودم تازه پدر داشت سوار ماشین میشد.مسیرمو کج کردم و رفتم توی کوچه پس کوچه.میخواستم تنها باشم.خیلی تنها.نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده همه چیز سریع پیش رفت.خیلی زود بزرگ شدیم.گذر زمان بازی های بچگیمون تموم کرد.خنده هامون کل کل های تکراری و مسخره.کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم کاش هیچ وقت عاشق نمیشدم کاش هیچ وقت نمیرفت و دو سال جدایی بکشم.دست کم کاش هیچ وقت نمیامد دنیا چقدر بی رحم است.خیلی بیرحم.گوشیمو توی دستم فشار میدم.چند باری زنگ خورده بالاخره جواب میدم.
_الو بابا.بزار تنها باشم
منتظر جواب نمیمونم و قطع میکنم.میدونی خوبی این شهر چیه ؟اینکه حتی شب های روشنی داره.اینکه تا ساعت سه و چهار ماشین ها خیان هارو شلوغ کرده.توی مسیر به چشم های خودم که در چشم های پوریا گم شده بود.به اینکه تا ارزویم یک قدم مانده بود.فکر میکنم.به اینکه چقدر راحت رفتم.قسم میخورم این پوریا را بخشیدم بعد از دو سال امد و عاشقم کرد و رفتم من انتقام نگرفتم.من …من فقژ از پوریا میترسم.از رویایی زندگی ام میترسم.
_ملیکا
صدای پوریا بود
_ملیکا وایسا
_خواهش میکنم
میدود و به من میرسد
در کوچه باغ های شیراز.کوچه پس کوچه هایی با دیوار های گلی.با روشنایی کمی از فانوس قدیمی و خراب انتهای کوچه
جای سیلی روی صورتش مشخص است.
من گریه نکردم.حتی یک قطره.فقط یک بغض معمولی گلویم را میفشارد.بی احساس وسط کوچه می ایستم و به سمت پوریا میچرخم.
سرم را بلند میکنم.بی احساسم.به پوریا.به خودم.به پدر.به دنیا.درست مثل بی احساسی مادرم به من.هر بار که اسمش را میگویم اشک در چشمانم جمع میشود اما اینبار من به بی احساسی خودم به خودم چشمانم تر میشود.
حرف میزن.ارام و شمرده
_پوریا …دیر اومدی.خیلی دیر
_تو از هیچی خبر نداری
_میدونم.برای همین هم هنوز اینجام
_میتونم برات توضیح بدم
_نمیخوام بشنوم
سرم را میچرخانم تا بروم و نباشم.پوریا مچ دستم را با یک دست میگیرد و دوباره به من نگاه من.بلند,واضح,شفاد داد میزنم
_دستت هیچ وقت به من نخوره
دستم را رها میکند جلوی مسیرم می ایستد به چشمانش زل میزنم دستانش را بالا میبرد.صدای مردانه اش بلند میشود.بلند تر از فریاد هایی که شنیدم.
_من به خاطر تو رفتم.به خاطر تو زندگیم نابود شد
دیگه برکت از تعطیلی ها رفته
چشم رو هم بزنی تا بستون تموم شده
من نبودم پست بزارم حال کردیدا خخخخخ
حالا به هر حال مطلبی ندارم.زیر این پست نظر های امروز بزارید برم من
پررو هم خودتونید
مثل باران بهاری شدم
نه پای رفتن دارم
نه دل ماندن
بلا تکلیف سر سبزم
بی هیچ دلیلی قلمم عاشقانه مینویسه
:)