۸۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

بد حال کنیم :)

تنهایی توی خونه.

لامپ های خونه خاموش و خونه تقریبا تاریک.

گوشی تخت زانو های بغل کرده.

البوم های عکس اطراف.

موزیک مزخرف.

بغض دوست داشتنی.

خاطرات سخت.

افکار لش.

خوب نیستم…

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۱۳ شهریور ۹۷

    چرا این عروسک من نیست؟؟؟

    تو رو خدااااااااااا من یکی از اینا میخواممممم

    چلا مامانش بچشو نمیده مننننننن 


  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • سه شنبه ۱۳ شهریور ۹۷

    صبح بخیر

    اینقدر نخوابیدم صبح شد 

    صبح بخیررررررر 

    حالا برم بخوابم خخخخخ

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • سه شنبه ۱۳ شهریور ۹۷

    فیلم معرفی کنید

    اسم چند تا فیلم خوب بدی 

    کمدی باشه 

    معروف باشه 

    ایرانی نباشه 

    خوب باشه:)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷

    کدوم صفت؟

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷

    دیگه دیگه خخخخ شکمو نیستمنمم

    اهل غذا نیستم ولی دیگه دیگه 

    اخرین عکس همین حالا خخخخ


  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷

    فاز بد یهویی

    توی کل دنیا فقط زورت به من رسید؟


  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷

    ایینه (بخش اخر فصل چهار )

    تو به خاطر خودت رفتی.بازتاب نور مهتاب از حلقه در دستش به چشمم میخورد.صدایم میلرزد بغض کردم.بغضی زخمی.با صدا زخمی و دل زخم خورده میگویم.

    +به خاطر من حلقه دستته؟!

    چشمان پوریا از ترسیدنش با من سخن میگوید.

    دستانش را پایین می اورد ادامه میدهم 

    +پوریا تنها یک بار بزار بفهمم اطرافم چه خبره.اون حلقه چیه؟

    _ملیکا این جا وقت مناسبی نیست.همه چیزو میفهمی.همه چیزو میشنوی.ولی نه از من 

    +پوریا اون حلقه حلقه کیه؟

    _ازدواج کردم 

    سرگیجه همیشگی.تعادلم را برهم میزند.دستم را روی شونه پوریا میگذارم تا بتوانم بایستم.

    خشم.خشم.خشم 

    تمام وجودم نفرت بود.

    دو دستم را روی سینه پوریا میگزارم و به عقب حلش میدهم.

    جهان اتش گرفته بود و من در میانش خاکستر میشدم.

    به دیوار کوچه تکه دادم پاهایام وزن کمم را تحمل نمیکردند.روی زمین نشسته بودم.

    پوریا به انطرف دیوار کوچه تکه داد.سرش را رو به اسمان کرد.زیر لب گفت 

    _میخوامت ملیکا

    +برو پوریا.ازت خواهش میکنم 

    پوریا جلو می اید روبه رویم دو زانو مینشیند و میگوید 

    _هنوز دوستم داری 

    +ولی با نفرت 

    _یعنی دوستم داری 

    +پوریا برو.نمیخوامت 

    _با هم بریم.هیچ کس نمیفهمه میریم یه جای دور از همه زندگی میکنیم 

    +مثل قصه ها؟

    _مثل قصه ها 

    لبخند میزند و میگویم 

    +ما که توی قصه نیستیم.همیشه اخر قصه خوب تموم میشه ولی واسه ما خوبی نداره که تموم بشه

     _ملیکا ملکم شو برات پادشاهی کنم


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷

    پست الکی

    پست هام شده حرف هایی که توی مغزم رد میشه 

    دلم برای بعضی وبلاگ ها تنگ شده 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷

    وبلاگ نویس نیستند

    اون هایی که نظر خصوصی میزارن بعد وبلاگ ندارن و سوال میپرسند بخش صندلی داغ من نمیتونم جواب بدم :)

    توی یک پست دیگه به صورت عمومی بگن:)

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه