سلام
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خدا میدونه که کجا بودن که گفته اباده حالا کیلومتر کم کردی قبول چرا سه ساعت میگی یک ساعت گیر هم میدی :'(الان پنج ساعت از ساعت بیداری من میگذره.دو ساعت و نیم دیگه میرسن تازه.کار ما هم سر جمع چهل دقیقه نشد
مننننننننننننننن خوابممممممممممم میادددددددددددد
تا حالا به کسی نگفتم.من زیاد درگیر باشه ذهنم خوابم کم میشه.
خب کم نمیشه
کم میخوابم
چون همت خواب هام میشه کابووس
من خواب کم میبینم.اما کابووس زیاد
خواب دیدن و کابووس دیدن فرق داره
خواب دیدن توی یه موقعی از تخیل ذهن قرار میگیری که واقعی نیست.حتی توی خواب هم اینو متوجه میشی.
اما کابووس نه. علاوه بر اینکه ترسناکه.تک تک سلول های بدنت خودشون تو اون موقعیت قرار میدن.مثلا تو خواب حرکت میکنی(منظور فقط راه رفتن نیست.مثلا خودتو نزدیک یه پرتگاه میبینی و میوفتی همون موقع تموم بدنت شروع به تکون خوردن میکنه و سریع از خواب بیدار میشی.)کابووس های من مدلش فرق داره.همیشه یکی هست و تکراری.مثلا خواب میبینم دارم ادم میکشم.یه دختر بچه.تو خواب.اونم با چاقو.من عاشق بچم.مخصوصا دختر.اما گاهی اینقدر واقعی میشه کابووسم که گرمای خونشو رو دستم حس میکنم.بوی خونش به مشامم میرسه.گرمای قطره های خونش که رو صورتم پخش میشه حس میکنم.اونقدر این خواب برام تکراریه که دیگه میدونم چی میشه.تنها راه حلش نخوابیدنه.مثل این شب هام که ساعت شش و نیم خودمو میزنم به خواب و هفت بیدار میشم میرم پایین.:)یه لبخند ملیح که رضایت کافی از خواب دیشب نشون میده و میتونه ورم زیر چشمم به خاطر گریه رو به خواب بودن زیاد تبدیل کنه.
تازگیا رو در اتاقم نوشتم "زندگی زیبا نیست؟"هر بار که اینو میخونم جواب مثبت میدم.زندگی خیلی زیباست.
دیگه دلم به نوشتن نمیره :)حس هیتلر دارم وقتی داشت دنیارو میگرفت:)
خب
این چثد روز اخری بیام پیشتون
شروع کنیم
وبلاگ حذف نمیکنم.
نمیفروشم.
نمیام.
امانت میخوام برام نگهش دازید تا وقتی برگردم.احتمالا یکی هم بزارم نویسنده.
موضوعات بعدی.
دلم خیلی تنگ شده.میدونم این اخرین خیلی دارم تلخ و غمگین مینویسم.اما واقعا شرایط منو نمیبینید.کاش یکی میومد میگفت خسته شدی. یکم بار زندگیتو بده کمکت حمل کنم.یا خدا میومد میگفت.دختر جون.تو دیگه بسته.زیاد امتحان پس دادی.بیا بقیه سوال هارو خودم جواب میدم
از اتفاقات اخیر بگم.جهیزیه س جان بردیم.خونه مامان بزرگم از عید بیش تر مجبور به شستن شدیم.:/خونه پارمیس اینا هم چون مامانش نینی داره ماها رفتیم کمک تمیز کردن.
اقا قرار بود نی نی مون 23به دنیا بیاد.یعنی فردا.اقا فردا عروسی س جان بود.به خاطر فسقلی خانوم گذتشتیم13مرداد با تولد س جان یکی باشه.حالا دوباره دکتر گفته نخیر.30تیر به دنیا میاد:/بچه به دنیا نیومده مسخرمون کرده.هی برو هی بیا والااااااا
پارمیس اون روز میگه اجی میخوای بگم چجوری حرف میزنی.میگم مگه من جور خاصی حرف میزنم.میگه نه نه تورو خدا بزار بگم.میگم خب باشه بگو.میگه :نه میگم هااااان؟میگه تو فقط میگی نه
:/
راست میگه خدایی خخخخخخخخخ
دلم برای هشت سالگیم که با مامان و بابام رفتیم مشهد تنگ شده:)برای یه عکس که با سختی و کج و مات با دوربینی که بلد نبودم ازشون عکس گرفتم.شاید اون اخرین کادری تو ذهنم بمونه که هر دوشون کنار هم دارم.بگذریم
هوا خیلییییییییی گرم شده.خدا یکم زیر شیرازه کم کن.پختیم.
اقا شیراز مثلا بازار هاش از ساعت هفت و هشت راه میوفته.یعنی ساعت پنج هیییییییییچ کس نیست.قبل ظهر هم که بزار بره از گرما.خارج از این ها.من عاشق شب های تابستون شیرازم.هوا یکم خنکه.تاریکه.دنجه.شلوغه.خیلی دوست داشتنیه:)
شما بگید.نبودم چه کردید؟
میخوام از نویسندگی خداحافظی کنم.یا وبلاگ میفروشم.یا حذفش میکنم.یا میزارم خاک بخوره.شاید به امکان ده درصد بعد کنکور برگردم.اگه بفروشم و حذف کنم که با وبلاگ جدید برمیگردم و همتون پیدا میکنم.اگر هم بزارم خاک بخوره.جایی نرید شما که باز این جمع فوق العاده ای که دوسال حدودا پیدا کردم از دست ندم.بعد دوسالگی وبلاگ تصمیم میگیرم که چیکار کنم.تا اینجا باشم سمت درس و کنکور نمیرم.اگر کسی کاری داشته باشه باهام که مهم باشه جیمیل و ایدی اینستا رو میزارم.نمیدونم پست بعدی تا حذف وبلاگ کی باشه یا اصلا باشه.پس خداحافظی میزارم برا پست روز حذف.بدرود
به پاس دور هم نبودن خیلی وقتمون
همه بیایید ساعت یازده و نیم تا هر وقت بیهوش شدیم جرعت حقیقت بزنیم
منتظرتونممممممممممم
تو وبلاگ هاتون بگید تا شلوغ بشیم بیش تر خوش بگذره
اقا یادتون چقدر رفتم اومدم هی گشتم دنبال لباس.بالاخره خریدم.بالاخره.بقیه که هیچی خودمم باورم نمیشد بخرم خخخخخخخخخخ
خلاصه فکر نمیکنم مغازه ای نرفته باشم خخخ.کلللللل شهر وجب به وجب گشتم.تو عروسی میدونم هر کی لباسشو از کجا و چند خریده خخخخ
راستی فال هم گرفتم
اینم عکسش
در برابر رفتار بعضی ها برای اروم کردن خودم مجبورم از پسر نداشتم مایه بزارم