ادامه فصل شش ایینه

سامیار برای فراموش کردن گذشته ام کافی بود.من ’من بودم و سامیار امیر.هر بار که دستانم را میگرفت چشمانم را میبستم و دست های امیر را حس میکردم.دستانی که گرمی اش به اندازه پالتویی که بردوشم انداخته بود گرم بود.سامیار شاید دغدغه های ماهارا نداشت.اما در زندگی اش کم زجر نکشیده بود.مثل دوست بودیم.دوتا دوست معمولی.بعد از عقد تنها صمیمیتمان دستانش بود که چانه ام را با دو انگشت اشاره و شصتش میگرفت و سرم را تکان میداد لبخند میزد و مرا بانو میخواند. برعکس زوج های دیگر  به جای سینما و خرید در کتاب خانه های شهر وقت میگذراندیم.

چقدر علایقم با سامیار یکی بود.همین هم مرا میترساند.

گوشه ی شهر پارک ارامی پیدا میکردیم و قدم میزدیم. لبه ی جوب ها راه میرفتیم و با صدای بلد میخندیدیم.با پسر بچه های کوچه مادر بزرگش فوتبال بازی میکردیم.اخر هفته را هم کوله میبستیم و میرفتیم به دل کوه.

ان روز شروع کرد به حرف زدن و درد و دل کردن.از زندگی اش.از تمام خاطراتش.همه چیز را فهمیده بودم.اینکه چرا کم حرف است.اینکه چرا با اشک درون چشم میخندد.اینکه چرا موهایم را هم دوست دارد هم بدش می اید .

سامیار مدت ها قبل از دیدن من عاشق دختری,شده بود.بهترش میشود عاشق هم شده بودند.میگفت او را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود.دختر سرایدار بوده.یک سال و نیم زمان میبرد که دخترک عشق سامیار را باور کنه.به قول خودش عشق در یک نگاه هم عالمی دارد.خانواده دختر که میفهمند مجبور به ازدواجش میکنند.عشق سامیار از ان شب عروسی به بعد هرگز یکدیگر را ملاقات نکردند

در تمام مدتی که داشت از اتفاقات بینشان میگفت انگار دارد خاطرات من را میگوید خاطرات من و امیر.هیچ حرف نزدم و تا حرفش تمام شود.روی تخته سنگی نشتیم و داشتم از بالای کوه به گوشه هایی از جهان نگاه میکردم که میتوانستم با امیر قدم بزنم.حرفی نزدم تا اینکه کنارم نشست.نگاهش را روی گونه ام حس میکردم.سرم را که برگردادم گونه اش خیس بود.از ان لبخند های اجباری ام زدم و با گوشه ی شالم گونه اش را پاک کردم.حس میکردم مادر پسری هستم که هم بازی هایش توپش را از او.گرفته اند من هم باید ارامش کنم.

من هم تمام ماجرا را گفتم.پوریا را گفتم که چقدر دوستش داشتم اینکه چطور رفت.بعد از دوسال با چه ماجرا هایی امد  .امیر را.عشق بینمان خاطرات و اتفاقات را گفتم.

پلک که زدم گونه من هم خیس شد







چالش پست قبل هم سر بزنید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    اخرین روز که میشود حرف زد

    خب 

    سه ماه تا بستون تموم شد  .درکنار خنده و گریه و  شیطنت هاش 

    کنارتون بودم و کنارم بودید.

    با بهترین ادم های دنیا اشنا شدم.بهترین لحظه ها رو توی بیان گذروندم.

    توی این مدت از روز مرگی هام نوشتم.از حس و حالم.از جمله های کوتاهی که به ذهنم میرسید و تنها شنونده ای که داشت بیان بود.امروز میخوام تمام وقت بیام وبلاگ هاتون 

    شرمنده توی این مدت بهتون سر نزدم ولی شما لطفتون ازم نگرفتید و بودید 

    یه چالش میخوام راه بندازم که توی پست بعد میگم چون نمیخوام زیاد بنویسم:))

    توی این سه ماه و  یک سالی که توی بیانم اگر دلخوری هست حلال کنید 

    اگر به وبم اومدید و نشد بیام ببخشید 

    اگر حرفی شوخی تفاوت نظری داشتیم و بحث کردیم امیدوارم کدورتی نمونده باشه 

    اگر حرفی هست با کمال میل میشنوم 

    توی ذهن همه حرف هایی هست که نزدیم.موقعیت بود و نگفتیم.شاید این اخرین باریه که بتونم به حرف هاتون گوش کنم.

    حالا این حرف ها برای چیه.توی مدارس قطعا هستم.اما کم تر خیلی کم تر شاید.بعد هم تابستون شلوغ و کنکور.انشاالله اگر خدا بخواد بعد هم دانشجو.پس امروز میشه اخرین روزی که بدون دغدغه درسی هستم ^_^

    از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است 

    مرسی که وقت گذاشتید و پست به این طولانی خوندید 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    بد هم که باشی کسی که برات جون میده باید براش جون بدی

  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    خیلی راحت ^_^

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    عاشورا

    عاشورا حسینی را به تمام مسلمین جهان تسلیت میگویم 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    شاید من و وماجده شمارا مزدوج کرده باشیم:)عنوان خود را بیابید و زود خود را بردارید خخخخخخخخخخ

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    حوصلم سر رفته:(

    حوصلم سر رفته 

    ولی یه به درک خاصی تو چشماتون میبینم

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    یه سوال حرفه ای

    همسایه نتش رمز نداره وصل شدم کار اشتباهیه؟؟

    من که اینطور فکر نمیکم خخخخخخخخخخخخخخخ

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    خستگی خیعلییییی زیاد

    خستمه 

    اگر بخوام بخوام باید یک ساعت بخوابم دوباره بلند شم 

    حالا این یک ساعت استرس اینو دارم زود بیدار بشم که دیگه کلا خوابم نمیبره 

    بدنم درد میکنه 

    سرم درد میکنه 

    یک عالمهههههههههههههههههههه کار داریم 

    هنوز ماشین خالی نکردیم 

    کار های نذر مونده 

    گریهههههههههههه 

    یکی بیاد کمک 

     یکی نه همتون بیایید 

    :'(





    تا دوازده بیش تر نت ندارمممممممممممممممممممممممم 

    میره تا پونزده مهر ماه 

    گریهههههههه 

    (البته بسته میگیرما خخخخخ)

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    اتفاق مهم در بیان

    هیچ اتفاقی نیوفتاده 

    گفتم بیایی پست ببینید






    شما ها خجالت نمیکشید؟

    واقعا که 

    حالا من نباشم پست بزارم نبایید بیایید به وبلاگم سر بزنید بازدیدش نخواب؟

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷
    من محالم تو به ممکن شدنم فکر مکن
    پیوندهای روزانه