اقا بگید کجا و چی و اینا قبول شدید
تبریک بگم برههههههه:)))
چقدر خوشحالم براتون
ولی نمیدونم چرا استرس گرفتم
کاش داداشیم هم نتایج خبر میداد:(
:)
به هر حال شما چیکار کردید؟
اقا بگید کجا و چی و اینا قبول شدید
تبریک بگم برههههههه:)))
چقدر خوشحالم براتون
ولی نمیدونم چرا استرس گرفتم
کاش داداشیم هم نتایج خبر میداد:(
:)
به هر حال شما چیکار کردید؟
به خانه میرسم.روی تخت دراز میکشم و سرم را میان بالشت فرو میکنم با تمام توانم داد میزنم
فریاد هایم میان اشک چشمانم غرق میشوند.
نا ارامم.اشوب.غوغا.طوفان.
شب پدر با اخم من روبه رو میشود
اخم دختری که دنیایش را به اتش کشیده
اخم دختری که برای مردنش جان میدهد
تمام واقعیت را فریاد میزنم
چقدر بی انصاف بود.
حرف هایم تمام میشوند
فریاد هایم پایین می ایند.
ناگهان سیلی پدر قدمی مرا به نفس های اخرم نزدیک تر میکند
تنها میگوید که من تورا این گونه بزرگ نکردم
وارد اتاقم میشوم
تمام حرسم را برسر درب اتاق خالی میکنم تاوان اعصبانت و خشمم را لرزش پنجره های خانه پس میدهند که به لرزه در می ایند
تمام وسایل روی میز را روی زمین پخش میکنم
عطری که از داشبور ماشبن پوریا برداشتم گوشه ی اتاق می افتد
چقدر درد دارد زندگی ام
پوریا برای من ازدواج کرده بود.
امیر عاشق دوساله ام بود.
چقدر دلم دلتنگی امیر را داشت.چقدر دلم برای خنده ی چشم پوریا تنگ شده بود.چقدر دلم برای قلبم میسخوت.
چقدر عوضی بودند.
پوریا را دوست نداشتم.هیچ دوستش نداشتم.به راحتی از چشمم افتاد.
اما امیر تنها دلیل نفس کشیدنم شده بود.تنها مردی که هنوز پیش چشمانم نامرد نشده بود.
تنها راهی برای فرار کردن
برای فرار از ازدواج اجباریم.
اجبار …
اجبار…
اجبار…
و مرگ …
اولین خرابکاری رو کردیم.
گلدون مامان بزرگ زدیم شکوندیم.بقایایش را هم دور ریختیم .
حالا هم با ادب با گوشی هامون ور میریم
از فرصت استفاده کنم عکس خوش خواب بزارم
برای یک شام فقط رفتم خرید.مغزم داره سوت میکشه.
اومدم یه شل نوشابه برداشتم فروشنده بهم میکه بیش تر از دوتا نمی تونم بهتون بدم:/
خمیر دندون چیه مگه؟بهم میگه دوتا بیشتر نمیشه:/
اوففففف
یعنی تا خود خونه با تمام خواهر و مادرای مسولین کار داشتم
توی فروشگاه یه خانوم اومده برای بچه کوچیک پوشک بچه بگیره
قیمتشو که دیدم چشمام از تعجب گرد شد
اخه 140,000 تومان
اوفففف
خدایا نسلمون منقرض کن
الهی امین
تا طلوع افتاب در همان کوچه بودیم.تمام شب کنار هم تا صبح بیدار بودیم.هوا خیلی سرد بود.خیلی خیلی سرد.
نزدیک های صبح زانو هایم را بغل کردم و خوابیدم چند دقیقه ای همانطور خواب بودم.
چشمانم که باز شد.
خبری از نور مهتاب نبود.
خبری از کوچه تاریک
نگاه پوریا نبود
اشک های من نبود
کنار هم بودن نبود
پوریای من نبود.
پوریای من…
لبخندی میزنم.چقدر این کلمه را دوست دارم.پوریای من …
آهی از افسوس و نا امیدی میکشم و بلند میشوم.دستم را بی دیوار تکه میدم لنگان لنگان به راه افتم.
انتهای کوچه امیر را میبینم.جلو می اید پالتویش را بیرون میاورد و روی دوشم می اندازه.
مرا تا خانه میرساند و میرود.ورودی ساختمان روی پله ها مینشینم و فوتبال پسر بچه ها را نگاه میکنم.
اخر های بازیشان بود من هم مینشینم همان جا
بوی عطر امیر روی پالتوش پر بود.
عطرش تلخ بود.
فردای ان روز رفتم خونه عمو و سراغ پوریا را گرفتم.جواب سر بالا شنیدم و از انجا بیرون زدم.از سر ناچاری مسیر را به دانشگاه کج کردم.توی محوطه دانشگاه روی چمن ها نشسته بودم.کلاس نداشتم و منتظر یک اتفاق بودم.
تمام روز انجا بودم.
فردا ان روز امتحان داشتم. پدر چند تا مهمان داشت.برای درس خواندن پیش مانیا رفتم هر کاری کردیم غیر از درس خواندن.
صبح با هم به دانشگاه رفتیم.برگه هارا با تقلب نوشتیم و از سر جلسه بلند شدیم. بعد از امتحان برای جشن تمام شدن ترم اول قرار گذاشته بودیم برویم خرید.سوار ماشین شدیم.امیر به شیشه ی ماشین زد .پیاده شدیم و سلام کردیم.امیر گفت میخواد باهام حرف بزنه.تنها.
گفتم
+بفرمائید.
گفت
_پس میشه ماهم با شما بیایم توی مسیر
میگم
+ما هم؟؟
پوریا را میبینم که با فاصله زیادی ایستاده
امیر میگوید
_من و پوریا
مغزم تنها سوال طرح میکند.سوال های بدون جواب.قبول میکنم.پوریا جلو می اید و سلام میکند.سویچ را به پوریا میدهم تا او رانندگی کند و من و مانیا میخواهیم صندلی عقب بنشینیم که امیر از من میخواد اون عقب باشه تا برای حرف زدن راحت تر باشند.
کل شهر را زیر پا میگذاریم.تمام مدت ساکت میمانم و حرف نمیزنم.حرفی نمانده.
من مجبور به مرگ بودم …
مرگ زندگی کردن و محکوم به زنده ماندن …